TimeLine Layout

مهر, ۱۴۰۰

  • ۲۰ مهر

    قصه کودکانه: فندک قدیمی || هانس کریستین اندرسن

    قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-فندک-قدیمی

    سربازی با گام‌های محکم و استوار در جاده پیش می‌رفت. یک، دو! یک، دو! او کوله‌پشتی به دوش و شمشیری به کمر داشت و از جنگ برمی‌گشت. در راه با جادوگر پیری روبه‌رو شد. جادوگر بسیار زشت و ترسناک بود و لب زیرینش تا زیر چانه‌اش می‌رسید. جادوگر به سرباز گفت: «سلام، سرباز شجاع! چه شمشیر زیبایی به کمر بسته‌ای...

    بخوانید
  • ۲۰ مهر

    قصه کودکانه: سوزن جوال‌دوز || هانس کریستین اندرسن

    قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-سوزن-جوال‌دوز

    یکی بود یکی نبود. سوزن جوال‌دوزی بود که خود را از همه بهتر می‌دانست. او آن‌قدر مغرور بود که فکر می‌کرد یک سوزن دوخت و دوز جادویی است. روزی سوزن جوال‌دوز به انگشتانی که او را گرفته بودند گفت: «مرا محکم بگیرید، می‌دانید که اگر به زمین بیفتم، دیگر نمی‌توانید مرا پیدا کنید! آخر من خیلی ظریف و باارزش هستم!»

    بخوانید
  • ۲۰ مهر

    قصه کودکانه: شکوفه‌های سیب || هانس کریستین اندرسن

    قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-شکوفه‌های-سیب

    بهار، همه‌جا را غرق گل و شکوفه کرده بود. حتی روی پرچین‌ها را. تنها شاخۀ درخت سیب کوچک هم پر از شکوفه‌های سرخ و صورتی شده بود. به همین دلیل با غرور تمام سرش را بالا گرفته بود، چون به‌خوبی می‌دانست که چقدر زیبا شده است.

    بخوانید
  • ۱۹ مهر

    قصه کودکانه رفیق راه || پاداش احترام به رفتگان و درگذشتگان

    قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-رفیق-راه

    روزی روزگاری، پسری بود که به او «جان» می‌گفتند. جان به خاطر بیماری پدرش بسیار افسرده و غمگین بود. پدر جان در بستر بیماری افتاده بود و حالش روزبه‌روز وخیم‌تر می‌شد. در آن اتاق کوچک هیچ‌کس به‌جز آن دو نفر نبود.

    بخوانید
  • ۱۹ مهر

    قصه کودکانه: زیر درخت بید || یک داستان عاشقانه

    قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-زیر-درخت-بید

    در نزدیکی شهر «کجوج» چند باغ وجود دارد که تا ساحل رودخانه کوچکی که به دریا می‌ریزد، کشیده شده‌اند و تابستان‌ها منظره دل‌فریبی پیدا می‌کنند. در آن نزدیکی پسر و دختری بودند که در همسایگی یکدیگر زندگی می‌کردند. اسم پسرک «کنود» بود و اسم دخترک «هانشن».

    بخوانید
  • ۱۹ مهر

    قصه کودکانه‌: کلاوس کوچک و کلاوس بزرگ

    قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-کلاوس-کوچک-و-کلاوس-بزرگ

    در دهکده‌ای دو مرد زندگی می‌کردند که هر دو یک اسم داشتند، اسم هر دو «کلاوس» بود. یکی از آن‌ها چهار اسب داشت و دیگری فقط یک اسب. برای اینکه این دو نفر از هم تشخیص داده شوند، مردم به آن ‌که چهار اسب داشت «کلاوس بزرگ» و به آن‌ که فقط یک اسب داشت «کلاوس کوچک» می‌گفتند.

    بخوانید
  • ۱۹ مهر

    قصه کودکانه: پری دریایی ، نوشته: هانس کریستین اندرسن

    قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-پری-دریایی2

    در عمیق‌ترین نقطه دریا، آنجا که آب نیلگون است و چون بلوری شفاف می‌درخشد، قصر سلطان دریا قرار دارد. دیوارهای قصر از مرجان و در و پنجره‌اش از کهربای زرد و سقف آن از صدف ساخته شده است. صدفی که با جریان آب باز و بسته می‌شود.

    بخوانید
  • ۱۸ مهر

    قصه عامیانه ارمنی: سیب زهرآلود || زود قضاوت نکنید!

    قصه عامیانه ارمنی: سیب زهرآلود || زود قضاوت نکنید! 1

    سلطانی به سر می‌برد که طوطی بسیار زیبایی داشت و هر جا که می‌رفت آن طوطی را نیز با خود برده و در هر موردی با او مشورت می‌کرد. روزی سلطان مشغول صرف ناهار بود و طوطی زیبا نیز بر لبه پنجره نشسته و اطراف را تماشا می‌کرد که ناگهان طوطی دیگری پروازکنان داخل شده و کنار طوطی سلطان نشست.

    بخوانید
  • ۱۸ مهر

    قصه عامیانه ارمنی: شیر و آب || جدایی مال حلال از حرام

    قصه-عامیانه-ارمنی-شیر-و-آب

    تاجری دچار ورشکستگی شد و طلبکارها هر آنچه را که آن بخت‌برگشته داشت تصاحب نموده و به حراج گذاشتند. مرد بیچاره کاملاً به خاک سیاه نشسته بود و همسرش گفت: خوب است که دست به کار دیگری بزنی که لااقل نان روزانه ما را تهیه کنی.

    بخوانید
  • ۱۸ مهر

    قصه عامیانه ارمنی: صومعه کبوتران || پاداش دعا و نیایش

    قصه-عامیانه-ارمنی-صومعه-کبوتران

    چند قرن پیش، خان تاتار به سرزمین ارمنستان حمله کرد و همه را از دم تیغ گذرانید و وحشیگری‌های فراوان نمود و مدتی بر سواحل دریاچه «سِوان» چادر زد و این جایی بود که صومعه «اوهان» قرار داشت.

    بخوانید