TimeLine Layout

مهر, ۱۴۰۰

  • ۲۱ مهر

    قصه کودکانه: بلبل و گل سرخ || هانس کریستین اندرسن

    قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-بلبل-و-گل-سرخ

    تمام ترانه‌های شرقی از عشق بلبل به گل سرخ حرف می‌زنند. چراکه در سکوت شب‌های پرستاره، بلبل آوازه‌خوان برای گل خوشبوی خود نغمه‌سرایی می‌کند. من در فلات‌های مرتفعی که با ازمیر فاصله چندانی ندارد، آنجا که ساربان، شترهای خود را پیش می‌راند، یک بوته گل سرخ دیدم.

    بخوانید
  • ۲۱ مهر

    قصه کودکانه: مسابقه پرش || هانس کریستین اندرسن

    قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-مسابقه-پرش

    روزی کک، ملخ و اردک کوکی تصمیم گرفتند باهم مسابقه بدهند. آن‌ها می‌خواستند بدانند کدام‌یک بلندتر از دیگران می‌پرد. پس مسابقه‌ای ترتیب دادند و همه را دعوت کردند، تماشاچیان زیادی به محل مسابقه آمدند. سه قهرمان نامدار پرش هم در تالار حاضر شدند،

    بخوانید
  • ۲۰ مهر

    قصه کودکانه: جوجه اردک زشت || هانس کریستین اندرسن

    قصه کودکانه: جوجه اردک زشت || هانس کریستین اندرسن 1

    دهکده‌ای بود زیبا که اطراف آن را جنگل پوشانده بود و داخل جنگل، قصری قدیمی در میان برکه‌هایی عمیق، سر برافراشته بود و در پرتو خورشید می‌درخشید. از پای دیوارهای قصر تا برکه‌ها، پر از بوته بود. بوته‌ها خیلی بلند بودند و بکر و دست‌نخورده.

    بخوانید
  • ۲۰ مهر

    قصه کودکانه: هر کاری که پیرمرد بکند همان درست است

    قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-هر-کاری-که-پیرمرد-بکند-همان-درست-است

    این قصه را وقتی‌که بچه بودم برایم تعریف کردند و حالا من می‌خواهم آن را برای شما تعریف کنم. باور کنید، هر بار که این قصه را می‌شنوم، احساس می‌کنم شیرین‌تر و جذاب‌تر شده است، چون قصه‌ها هم مثل خیلی از آدم‌ها هرچه از عمرشان می‌گذرد، قشنگ‌تر و دوست‌داشتنی‌تر می‌شوند.

    بخوانید
  • ۲۰ مهر

    قصه کودکانه: لباس جدید امپراتور || هانس کریستین اندرسن

    قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-لباس-جدید-امپراتور

    در زمان‌های خیلی قدیم امپراتوری زندگی می‌کرد که علاقه عجیبی به لباس داشت. طوری که تمام دارایی خود را در این راه خرج می‌کرد. او هرروز لباس تازه‌ای می‌پوشید و از هیچ لباسی بیشتر از یک‌بار استفاده نمی‌کرد.

    بخوانید
  • ۲۰ مهر

    قصه کودکانه: قرص نان || یک داستان ترسناک از هانس کریستین اندرسن

    قصه کودکانه: قرص نان || یک داستان ترسناک از هانس کریستین اندرسن 2

    دختری بود به نام «اینگه». او بااینکه دختربچه فقیری بود، اما بسیار مغرور و گستاخ بود. به قول قدیمی‌ها یکی دو جای کارش ایراد داشت. وقتی‌که اینگه بچه کوچکی بود، مگس‌ها را می‌گرفت و بال‌های آن‌ها را می‌کند. بزرگ‌تر که شد، سوسک‌ها را می‌گرفت

    بخوانید
  • ۲۰ مهر

    قصه کودکانه: گراز برنزی || هانس کریستین اندرسن

    قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-گراز-برنزی

    در کشور ایتالیا و در شهر فلورانس، میدانی است به نام «گراندوکا». در فاصله‌ای نه‌چندان دور از این میدان، خیابان کوچکی است که به گمانم نامش «پورتاروسا» است، کمی آن‌طرف‌تر مقابل بازار کوچک سبزی‌فروشان، فواره برنزیِ یک گراز قرار دارد که براثر مرور زمان سبز و کدر شده است.

    بخوانید
  • ۲۰ مهر

    قصه کودکانه: کفش‌های شانس || افسانه آه و سفر در زمان

    قصه کودکانه: کفش‌های شانس || افسانه آه و سفر در زمان 3

    یکی بود یکی نبود. دو تا پری بودند، یکی جوان دیگری هم پیر. پری جوان همیشه شاد بود و پری پیر غمگین و اندوهگین. شبی پری‌ها به یک مهمانی شام رفته بودند. آن‌ها توی اتاقی که کفش و کلاه و چتر را می‌گذارند، نشسته بودند و باهم صحبت می‌کردند.

    بخوانید
  • ۲۰ مهر

    قصه کودکانه: ناقوس || هانس کریستین اندرسن

    قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-ناقوس

    روزی روزگاری در یکی از شهرها اتفاق عجیبی افتاد. موضوع ازاین‌قرار بود که چون غروب از راه می‌رسید و خورشید پشت کوه‌ها پنهان می‌شد صدای عجیبی در کوچه‌های شهر می‌پیچید و به گوش مردم می‌رسید و کمی بعد در میان سروصدای کالسکه‌ها و هیاهوی مردم محو می‌شد.

    بخوانید
  • ۲۰ مهر

    قصه کودکانه: جک ساده‌دل || هانس کریستین اندرسن

    قصه کودکانه: جک ساده‌دل || هانس کریستین اندرسن 4

    سال‌ها پیش، در سرزمینی ییلاقی قلعه‌ای قدیمی بود که ارباب پیری در آن زندگی می‌کرد. ارباب پیر دو پسر داشت که خودشان را خیلی باهوش و زرنگ می‌دانستند. آن‌ها می‌خواستند به خواستگاری دختر حاکم بروند.

    بخوانید