TimeLine Layout

مهر, ۱۴۰۰

  • ۲۵ مهر

    قصه کودکانه: باغی که بهار به آن نرسیده بود

    قصه-کودکانه-باغی-که-بهار-به-آن-نرسیده-بود

    روزی روزگاری، باغی بود. باغی با درخت‌های زیبا و بلند و بوته‌های کوتاه و قشنگ. باغی که در میان آن جویباری می‌گذشت و در مسیرش، به تمام گیاهان آب می‌رساند. زمستان که تمام شد، همه درخت‌های باغ از خواب بیدار شدند

    بخوانید
  • ۲۵ مهر

    قصه کودکانه: عید شادی

    قصه-کودکانه-عید-شادی

    هفته اول عید بود و مهمانان زیادی هرروز به خانه شادی کوچولو و پدر و مادرش می‌آمدند. مهمانان همه خوشحال بودند و باهم حرف می‌زدند و می‌خندیدند. اما شادی کوچولو، غمگین و بداخلاق، گوشه‌ای می‌نشست و با هیچ‌کس حرف نمی‌زد.

    بخوانید
  • ۲۵ مهر

    قصه کودکانه: بهترین هدیه دنیا

    قصه-کودکانه-بهترین-هدیة-دنیا

    یکی بود یکی نبود، دنیای زیبای ما لباس سفید برف را از تنش بیرون آورده بود و پیراهن رنگ‌به‌رنگ به تن کرده بود. بهار از راه رسیده بود و با بهار، عید هم آمده بود. آن روز «غزل» صبح خیلی زود از خواب بیدار شد.

    بخوانید
  • ۲۴ مهر

    قصه کودکانه: پری گل‌ها ، یک داستان جنایی || هانس کریستین اندرسن

    قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-پری-گل‌های

    در باغچه‌ای بوتۀ گل سرخ کوچکی بود که روی یکی از زیباترین گل‌های آن، پری گل‌ها خانه داشت. پری گل‌ها آن‌قدر کوچک بود که آدم‌ها نمی‌توانستند او را ببینند. پری، خیلی کوچک، اما بسیار زیبا بود. یک جفت بال هم داشت که از شانه تا نوک انگشتان پایش می‌رسید.

    بخوانید
  • ۲۴ مهر

    قصه کودکانه: سوسک نادان || هانس کریستین اندرسن

    قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-سوسک-نادان

    یکی بود، یکی نبود. سوسکی بود که در اسطبل شاهی زندگی می‌کرد. در این اسطبل، اسب مخصوص شاه هم بود. شاه این اسب را خیلی دوست داشت. چون زیبا و شجاع بود و شاه را از دست دشمن نجات داده بود؛ او را از زیر رگبار گلوله و توپ گذرانده و به جای امنی رسانده بود.

    بخوانید
  • ۲۴ مهر

    قصه کودکانه: قوری چینی ، خاطرات یک قوری || هانس کریستین اندرسن

    قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-قوری-چینی

    یکی بود، یکی نبود. یک قوری چینی بود که خیلی مغرور بود. او به لوله دراز و دسته پهنش خیلی می‌بالید. مرتب از آن‌ها تعریف می‌کرد و آن‌ها را به رخ دیگران می‌کشید؛ اما هیچ‌وقت از درش که شکسته بود و آن را بند زده بودند، حرفی به میان نمی‌آورد.

    بخوانید
  • ۲۴ مهر

    قصه کودکانه: نخودهای پرنده ، داستان سرنوشت || هانس کریستین اندرسن

    قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-نخودهای-پرنده

    یکی بود یکی نبود. توی یک غلاف تنگ و باریک که خیلی هم کوچک بود، پنج‌تا نخودک باهم زندگی می‌کردند. نخودها سبز بودند؛ سبز سبز. خانه‌شان، یعنی غلاف کوچکشان هم سبز بود. برای همین آن‌ها فکر می‌کردند که تمام دنیا سبز است.

    بخوانید
  • ۲۴ مهر

    قصه کودکانه سرگذشت یک مادر ، سرنوشتی به نام مرگ || هانس کریستین اندرسن

    قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-سرگذشت-یک-مادر

    مادری با دلی پر از غم و اندوه، کنار بستر کودکش نشسته بود و از آن می‌ترسید که مبادا فرشته مرگ به سراغ فرزند بیمارش بیاید. رنگ از صورت کودک پریده و چشمان کوچکش بسته شده بود. به‌سختی حرف می‌زد و گاهی هم نفسی عمیق می‌کشید؛

    بخوانید
  • ۲۴ مهر

    قصه کودکانه: صندوق پرنده || هانس کریستین اندرسن

    قصه کودکانه: صندوق پرنده || هانس کریستین اندرسن 1

    سال‌ها پیش در سرزمینی دوردست، بازرگان ثروتمندی زندگی می‌کرد. این بازرگان آن‌قدر ثروتمند بود که با سکه‌های طلایش می‌توانست سرتاسر یک خیابان را فرش کند؛ اما او با این‌همه ثروت، بسیار خسیس بود و حاضر نمی‌شد که حتی یک سکه خرج کند؛

    بخوانید
  • ۲۴ مهر

    قصه کودکانه: درخت کاج ، خاطرات درخت کریسمس || هانس کریستین اندرسن

    قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-درخت-کاج

    در اعماق جنگل، کاج کوچک و زیبایی قرار داشت. این درخت، جای خوبی روییده بود. نور خورشید به آن می‌رسید و فضای کافی برای رشد کردن داشت؛ اما کاج کوچولو دلش می‌خواست که بزرگ‌تر و مهم‌تر از همه شود. او به نور خورشید و هوای تازه و به درختان بزرگی که در اطرافش بودند اهمیت نمی‌داد.

    بخوانید