یکی بود یکی نبود، بچه خرس تپل قهوهایرنگی بود که همه او را «پشمالو» صدا میکردند. پشمالو بچه خرس خیلی خوبی بود. ولی یک عیب بزرگ داشت و کار بدی میکرد. میدانید کار بد پشمالو چه بود؟
بخوانیدTimeLine Layout
آبان, ۱۴۰۰
-
۱۸ آبان
قصه کودکانه پیش از خواب: کلاغ مهربان
در جنگل قشنگ و سرسبزی، کلاغ مهربانی زندگی میکرد که قصههای زیادی بلد بود. هرروز، وقتی خورشید خانم از درخشیدن در آسمان خسته میشد و پایین و پایینتر میرفت، بچههای حیوانات و جوجههای کوچک و بازیگوش، اطراف درختی که لانۀ کلاغ روی آن بود جمع میشدند تا کلاغ مهربان از قصههای قشنگش برای آنها تعریف کند.
بخوانید -
۱۸ آبان
قصه کودکانه: چی شده کرم ابریشم!
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، کرم ابریشم کوچولو و قشنگی بود که احساس میکرد مریض شده. خیلی بیحال و بیحوصله شده بود. هر وقت که دوستانش به دیدارش میآمدند تا باهم بازی کنند، کرم کوچولو میگفت: «نه من اصلاً حوصله بازی ندارم. دلم میخواهد بخوابم!»
بخوانید -
۱۷ آبان
قصه کودکانه پیش از خواب: عروسک نخودی
مریم، دختر خوب و مهربانی است که با پدر و مادر و مادربزرگش در خانۀ کوچکی زندگی میکند. او هرروز با مادرش به خرید میرود، بعد به خانه برمیگردد و با اسباببازیهایش بازی میکند یا به قصههای قشنگی که مادربزرگ تعریف میکند، گوش میدهد.
بخوانید -
۱۷ آبان
قصه کودکانه پیش از خواب: زرافه قدبلند
در جنگلی قشنگ که پر بود از درختهای مختلف و حیوانات گوناگون، زرافهای زندگی میکرد. حیوانات جنگل، همیشه زرافه را به خاطر گردن بلندش مسخره میکردند.
بخوانید -
۱۷ آبان
قصه کودکانه پیش از خواب: مسابقه نقاشی
یکی بود یکی نبود. جنگلی بود سبز سبز. در این جنگل زیبا بچه میمون شیطان و بازیگوشی زندگی میکرد. بچه میمون قصۀ ما آنقدر نامرتب و شلوغ بود که مادرش همیشه از او دلخور و عصبانی میشد.
بخوانید -
۱۷ آبان
قصه کودکانه: شجاعترین حیوان جنگل
حیوانات جنگل بزرگ، هرسال در یکی از روزهای بهار، دورهم جمع میشدند تا شجاعترین حیوان را از میان خود انتخاب کنند. آن روز هم که یکی از روزهای آفتابی و قشنگ بهاری بود، سروصدای حیوانات همهجا را پر کرده بود.
بخوانید -
۱۷ آبان
قصه کودکانه: خوشه گندم چرا غمگین بود؟
پچپچ آرام جوانههای گندم، خورشید را از خواب بیدار کرد. همه به آنسوی چَپَر*، سرک میکشیدند و در گوش هم چیزی میگفتند. ساقههای لطیفشان هنوز از باران بهاری خیس بود. آفتاب لبخندی زد و آرام نوازششان کرد.
بخوانید -
۱۷ آبان
قصه کودکانه: قهر خورشید خانم
یکی از روزهای قشنگ بهار که پرندگان روی شاخههای درختان نشسته بودند و آواز میخواندند و سنجابها از تنههای درختان بالا میرفتند و میمونها روی شاخهها تاب میخوردند، خورشید خانم از آسمان، به این مناظر نگاه میکرد و با دیدن زیبایی جنگل و شادی حیوانات با صدای بلند خندید؛
بخوانید -
۱۷ آبان
قصه تصویری کودکانه: هدایای جادویی
روزی روزگاری دهقان فقیری به اسم ران همراه مادرش تو دهکده کوچکی زندگی میکرد. اونها پولشون ته کشید و دهقان تصمیم گرفت که برای کار به شهر بزرگتری بره. مادرش سه قرص نان برای ناهارش بهش داد...
بخوانید