TimeLine Layout

آبان, ۱۴۰۰

  • ۲۰ آبان

    قصه تصویری کودکانه: هیولای سه سر

    قصه-تصویری-کودکانه-هیولای-سه-سر

    روزی روزگاری در یک سرزمین دور، شاهزادۀ جوانی به اسم «اِدریک» زندگی می‌کرد. اون کرامتی داشت که می‌تونست، ارواح، پری‌ها و موجودات جادویی مختلفی رو ببینه که دیگران نمی‌تونستند. حتی می‌تونست با حیوون‌ها هم حرف بزنه...

    بخوانید
  • ۲۰ آبان

    قصه تصویری کودکانه: هیزم شکن راستگو

    قصه-تصویری-کودکانه-هیزم-شکن-راستگو

    روزی روزگاری مرد جوانی به نام «آلن» توی دهکده‌ای زندگی می‌کرد. اون مرد خیلی راستگویی بود و هرگز چیزی که صاحبش نبود رو برای خودش برنمی‌داشت. البته جالب اینجاست که با دزدها زندگی می‌کرد...

    بخوانید
  • ۲۰ آبان

    قصه تصویری کودکانه: هوش برای فروش

    قصه-تصویری-کودکانه-هوش-برای-فروش

    روزی روزگاری در دهکده کوچیکی توی هند، پسر کوچکی به اسم شیرو زندگی می‌کرد. شیرو، مادرش رو توی سیل شدیدی از دست داده بود و با پدرش که دهقان فقیری بود زندگی می‌کرد...

    بخوانید
  • ۲۰ آبان

    قصه تصویری کودکانه: هریس و مزرعه ارگانیکش

    قصه-تصویری-کودکانه-هریس-و-مزرعه-ارگانیکش

    روزی روزگاری در دامنۀ کوه «فور اوِرست» دهکده‌ای به اسم ماکونو وجود داشت که کوتوله‌های قبیله‌ای باستانی اونجا زندگی می‌کردند. بر بالای کوه پیرمرد شادی به اسم هریس زندگی می‌کرد که صاحب یک مزرعۀ ارگانیک بود. هریس مرد بسیار سخت کوشی بود...

    بخوانید
  • ۱۹ آبان

    قصه کودکانه: مهمان ری || سرگذشت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه‌السلام

    قصه کودکانه مهمان ری سرگذشت حضرت عبدالعظیم حسنی (13)

    در زمان امامت امام موسی کاظم علیه‌السلام در شهر مدینه کودکی به دنیا آمد که نامش را عبدالعظیم گذاشتند. پدر عبدالعظیم، عبدالله، از نوادگان امام حسن مجتبی علیه‌السلام بود.

    بخوانید
  • ۱۹ آبان

    قصه کودکانه آموزنده: حکایت نان و حلوا || خودت را ارزان نفروش!

    قصه کودکانه آموزنده حکایت نان و حلوا (6)

    روزی بود و روزگاری. چهار پسربچه از شاگردان بازار با نام‌های قلی، نقی، حسن و محسن زندگی می‌کردند. این چهار پسر همیشه بعدازاینکه کارهای روزانه‌شان تمام می‌شد برای خوردن نهار و خواندن نماز به مسجد محل می‌آمدند.

    بخوانید
  • ۱۸ آبان

    قصه کودکانه گل آفتابگردان

    قصه-کودکانه-گل-آفتابگردان

    یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدای خوب و مهربان هیچ‌کس نبود. اسمانی بود آبی آبی. زیر این آسمان آبی، در گوشه‌ای باغچه‌ای بود پر از گل؛ یک گل سرخ، دو تا گل بنفشه، یک گل آفتابگردان بزرگ و قشنگ و پیچک و سبزه و خلاصه، گل و گیاه‌های رنگ‌ووارنگ.

    بخوانید
  • ۱۸ آبان

    قصه کودکانه: موشی که می‌خواست پرواز کند

    قصه-کودکانه-موشی-که-می‌خواست-پرواز-کند

    «موشی»، موشِ کوچولو و خاکستری‌رنگی است که در لانۀ قشنگی زیر یک درخت بلند چنار زندگی می‌کند. موشی هرروز مدتی را دنبال غذاهایی که دوست داشت می‌گشت؛ مثل گردوهای تازه و پنیرهای خوشمزه و خوراکی‌های دیگر و بقیه روز را می‌نشست و به پرواز پرندگان در آسمان آبی خیره می‌شد.

    بخوانید
  • ۱۸ آبان

    قصه کودکانه: جوراب فیل کوچولو کجاست؟

    قصه-کودکانه-جوراب-فیل-کوچولو-کجاست؟

    یکی بود یکی نبود، روزی از روزهای خوب و قشنگ بهاری که همه شاد و خندان بودند، فیل کوچولو گوشه‌ای نشسته بود و های های گریه می‌کرد. چون یک لنگه از جورابش را گم کرده بود و هرچه می‌گشت نمی‌توانست آن را پیدا کند.

    بخوانید
  • ۱۸ آبان

    قصه کودکانه پرستوی بداخلاق

    قصه-کودکانه-پرستوی-بداخلاق

    در یکی از روزهای قشنگ بهار، پرستوی زیبایی به جنگلی بزرگ و سرسبز رسید. پرستو از دیدن درختان بلند و شاخه‌های سبز و شکوفه‌های رنگارنگ درختان و دریاچه آبی و آرامی که در جنگل بود خیلی خوشحال شد. آن‌قدر از این جنگل خوشش آمد که تصمیم گرفت همان‌جا بماند و برای خود لانه‌ای بسازد.

    بخوانید