TimeLine Layout

آذر, ۱۴۰۰

  • ۱۷ آذر

    قصه کودکانه: شاهزاده‌ای که پنهان می‌شد

    قصه-پریان-شاهزاده‌ای-که-پنهان-می‌شد (3)

    روزی روزگاری، در سرزمین دور و بسیار زیبایی شاهزاده‌ای به نام «آنی» زندگی می‌کرد. شاهزاده «آنی» عاشق بازی قایم‌موشک یا همان بازی قایم باشک بود. او همیشه در حال قایم شدن بود. او به درون باغ می‌رفت و پنهان می‌شد، بعد دوست او می‌آمد و او را پیدا می‌کرد.

    بخوانید
  • ۱۶ آذر

    قصه کودکانه پریان: زیگفرید و هاندا || کفش های جادویی

    قصه-های-پریان-زیگفرید-و-هاندا (7)

    در زمان‌های قدیم، دهکده‌ی کوچکی در نزدیکی یک جنگل بزرگ بود. همه‌ی مردم آنجا با خوبی و خوشی زندگی می‌کردند. آن‌ها تمام روز را سخت کار می‌کردند و هیچ‌گاه بیمار نمی‌شدند. بچه‌ها با شادی زندگی می‌کردند و خوب بزرگ می‌شدند.

    بخوانید
  • ۱۶ آذر

    قصه کودکانه پریان: قلب شاهزاده آلیس

    قصه-های-پریان-قلب-شاهزاده-آلیس (7)

    در زمان‌های قدیم، در سرزمینی، شاه و ملکه‌ای حکومت می‌کردند. ملکه مثل ملکه‌های سرزمین‌های دیگر نبود، او زنی دلسرد بود، هیچ‌کس را دوست نداشت، پری‌ها هم ملکه را دوست نداشتند و می‌گفتند: «او زنی سرد است و مثل ما نیست.»

    بخوانید
  • ۱۵ آذر

    قصه کودکانه پریان: نانی از بدبختی || انرژی مثبت بفرستید

    قصه-پریان-نانی-از-بدبختی (4)

    در روزگار قدیم، نانوایی بود که مرد خوبی نبود. او خیلی بداخلاق بود، همیشه وقتی نان‌هایش خوب نمی‌شدند، خیلی عصبانی می‌شد و آن‌ها را از پنجره به بیرون پرتاب می‌کرد. زن و فرزندش از این کار نانوا خیلی می‌ترسیدند.

    بخوانید
  • ۱۵ آذر

    قصه کودکانه: دهکده تارعنکبوت طلایی

    قصه-پریان-دهکده-تارعنکبوت-طلایی (5)

    سال‌ها قبل، در سرزمینی دورافتاده، دهکده‌ای بود که بالای یک تپه قرار داشت. نام آن دهکده «ارا» بود. ولی مردم، آنجا را به نام «تارعنکبوت طلایی» می‌شناختند. در آن دهکده زنی بود که پارچه‌های خیلی زیبا می‌بافت. او هم‌چنین لباس‌های بسیار زیبایی از آن پارچه‌ها می‌دوخت.

    بخوانید
  • ۱۴ آذر

    قصه کودکانه: گربه‌ای با کفش || گربه چکمه پوش

    قصه-کودکانه-ای-از-سرزمین-پری-ها-گربه‌ای-با-کفش-(1)-

    در روزگاران گذشته، در سرزمینی دور، مردی بود که سه پسر با یک خانه و یک الاغ و یک گربه داشت. وقتی مرد، خانه‌اش را به پسر اول بخشیده بود، الاغ را به پسر دوم و گربه را به پسر آخر داده بود. پسر سوم، نامش تام بود و صاحب گربه شده بود. تام با گربه خیلی مهربان بود و گربه هم تام را دوست داشت.

    بخوانید
  • ۱۴ آذر

    قصه کودکانه ای از سرزمین پری ها: در میان آتش

    قصه-های-پریان-در-میان-آتش

    سال‌ها قبل، در سرزمینی دور، در یکی از خانه‌های فقیرنشین، پسر کوچکی زندگی می‌کرد که نامش جک بود. جک به خاطر اتفاقی که در کودکی برایش افتاده بود نمی‌توانست راه برود. برای هم این او همیشه غمگین بود و روزها و شب‌ها تنها در کنار اجاق آتش اتاقش می‌نشست و فکر می‌کرد.

    بخوانید
  • ۱۳ آذر

    قصه های پریان: قوری || هانس کریستین اندرسن

    قصه-های-پریان-هانس-کریستین-اندرسن-قوری

    یک‌وقتی یک قوری بود که خیلی به خودش می‌نازید. از اینکه چینی بود غبغب می‌گرفت. هم از لوله‌اش به خود غره بود و هم از دسته‌ی پهنش، چون گزک به دستش می‌داد تا به پس‌وپیشش بنازد. از درپوشش کلامی حرف نمی‌زد که شکسته و بعد به هم چسبانده شده بود.

    بخوانید
  • ۱۳ آذر

    قصه های پریان: جابه‌جا کردنِ طوفان، تابلوها را || هانس کریستین اندرسن

    قصه-های-پریان-هانس-کریستین-اندرسن-جابه‌جا-کردنِ-طوفان،-تابلوها-را

    در روزگار قدیم که پدربزرگ، پسربچه‌ی کوچکی بود، شلوار و کت قرمز به تن می‌کرد و حمایل به کمر و پر به کلاهش می‌زد. آخر این طرز لباس پوشیدن پسربچه‌های خوش‌پوش بود. آن‌وقت‌ها خیلی چیزها با امروز فرق می‌کرد. بیشتر وقت‌ها در خیابان رژه می‌رفتند و نمایش می‌دادند و امروزه ما دیگر هیچ رژه و نمایشی نداریم.

    بخوانید
  • ۱۳ آذر

    قصه های پریان: گنج زر || هانس کریستین اندرسن

    قصه-های-پریان-هانس-کریستین-اندرسن-گنج-زر

    هر شهری که می‌خواهد شهر نامیده شود نه دهکده، برای خود جارچی شهر دارد و هر جارچی‌ای دو طبل دارد. یکی را هنگام اعلام خبرهای عادی می‌زند، مثلاً «ماهی تازه در بندر می‌فروشند!» طبل دیگر بزرگ‌تر است و صدای بَم‌تری دارد؛

    بخوانید