TimeLine Layout

آذر, ۱۴۰۰

  • ۲۱ آذر

    قصه های پریان: کوتوله و زن باغبان || هانس کریستین اندرسن

    قصه-های-پریان-هانس-کریستین-اندرسن-کوتوله-و-زن-باغبان

    کوتوله‌ها را که می‌شناسی، اما آیا با زنِ باغبان هم آشنا هستی؟ او کتاب، فراوان خوانده بود و شعر، زیاد از بر بود. چه‌بسا حتی خودش آن‌ها را می‌سرود؛ تنها با قافیه، کَمَکی مشکل داشت. آن را «به هم چسباندن شعرها» می‌خواند. صاحب استعداد بود، در نوشتن و گفتگو می‌بایست وزیر می‌شد، یا دست‌کم زن وزیر.

    بخوانید
  • ۲۱ آذر

    قصه های پریان: سبزهای کوچولو || اعتراض یک شته

    قصه-های-پریان-هانس-کریستین-اندرسن-سبزهای-کوچولو

    روی هره‌ی پنجره، بته‌ی گل رُزی بود. یک هفته پیش سالم به نظر می‌آمد و پر از غنچه بود؛ و حالا پژمرده می‌نمود، چیزیش شده بود. سربازها روی بته جا خوش کرده بودند، مثل خوره به جانش افتاده بودند. نسبتاً زیاد بودند و لباس یک‌شکل سبزرنگ به تن داشتند. با یکی از آن‌ها حرف زدم؛ سه روزش بود و همین حالا هم پدربزرگ بود.

    بخوانید
  • ۲۱ آذر

    قصه های پریان: پرنده‌ی نغمه‌سرایِ مردم || هانس کریستین اندرسن

    قصه-های-پریان-هانس-کریستین-اندرسن-پرنده‌ی-نغمه‌سرایِ-مردم

    زمستان است. زمینِ پوشیده از برف به مرمر سفیدی شباهت دارد که از کوه‌ها تراشیده شده باشد. آسمان، روشن و صاف است. باد تندی می‌وزد و به صورت که می‌خورد انگار شمشیری است ساخته‌ی دست جن‌ها. درخت‌های آراسته به یخ به مرجان سفید مانند است، مثل درخت‌های شکفته‌ی بادام.

    بخوانید
  • ۲۰ آذر

    قصه کودکانه: کرگدن فداکار || داستان یک قلب مهربان

    قصه-کودکانه-کرگدن-فداکار

    در جنگلی بزرگ و سرسبز، کرگدن کوچولویی زندگی می‌کرد که هیچ دوستی نداشت. هر وقت بچه خرگوش‌ها و بچه سنجاب‌ها، باهم بازی می‌کردند و صدای خنده‌هایشان در جنگل می‌پیچید، کرگدن کوچولو جلو می‌رفت و می‌گفت: «من هم دلم می‌خواهد با شما بازی کنم.»

    بخوانید
  • ۲۰ آذر

    قصه کودکانه: گوش سیاه || میمون بازیگوش و نمایش حیوانات

    قصه-کودکانه-گوش-سیاه-نمایش-حیوانات-در-جنگل

    یکی بود یکی نبود. میمونِ کوچولو و بازیگوشی بود به اسم گوش سیاه. چون دور گوش‌هایش سیاه بود، همه او را گوش سیاه صدا می‌کردند. او دوستان زیادی داشت که تمام روز را با آن‌ها بازی می‌کرد و شب، خسته‌ی خسته به خانه می‌آمد و می‌خوابید.

    بخوانید
  • ۲۰ آذر

    قصه کودکانه: بهار در زیر آب‌های دریاچه

    قصه-کودکانه-بهار-در-زیر-آب‌های-دریاچه

    در جنگلی بزرگ و سرسبز، میان درختان بلند و زیبا، دریاچه‌ی بسیار قشنگی قرار داشت. حیوانات زیادی که در جنگل زندگی می‌کردند، هرروز به کنار این دریاچه می‌آمدند و از آب تمیز و خنکش می‌خوردند.

    بخوانید
  • ۲۰ آذر

    قصه کودکانه: هسته‌ی آلبالو || جای دانه زیر خاکه!

    قصه-کودکانه-هسته‌ی-آلبالو

    یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، دشتی بود سرسبز و قشنگ. در میان این دشت قشنگ، درخت بزرگ و زیبایی زندگی می‌کرد که هرروز با اولین تابش نور خورشید بیدار می‌شد و شب‌ها با قصه‌های قشنگ ستاره‌ها به خواب می‌رفت.

    بخوانید
  • ۲۰ آذر

    قصه کودکانه: صدای خوب زنگوله‌ی طلایی

    قصه-کودکانه-صدای-خوب-زنگوله‌ی-طلایی

    در مزرعه‌ای بزرگ و باصفا، بزغاله‌ی کوچک و شیطانی با مادرش زندگی می‌کرد. اسم این بزغاله، «بزی» بود. بزی موهای سفید و نرمی داشت که مادرش همیشه آن را می‌شست و تمیز نگه می‌داشت.

    بخوانید
  • ۱۸ آذر

    قصه کودکانه پریان: شاهزاده‌ای که اسباب‌ بازی بود

    قصه-پریان-شاهزاده‌ای-که-اسباب‌بازی-بود

    در روزگاران قدیم، آن‌طرف دره‌ها و تپه‌ها و دریاها، شاهی حکومت می‌کرد که برای مردمان سرزمینش، شاه بسیار خوبی بود. او با ملکه‌ی بسیار زیبایی ازدواج کرده بود. ملکه خوشحال و شاد بود. پری کوچکی دوست او بود که نامش «تابورت» بود.

    بخوانید
  • ۱۸ آذر

    قصه کودکانه پریان: علی و طوطی || مهربانی با حیوانات

    قصه-پریان-علی-و-طوطی

    در روزگار قدیم پسری به نام علی بود که با پرندگان با مهربانی رفتار می‌کرد. یک روز صبح که علی برای قدم زدن به جنگل رفته بود، پرنده‌ی زیبایی را نزدیک درختی دید. او تابه‌حال نظیر این پرنده را ندیده بود. پرنده بال‌های رنگارنگ داشت. بال‌های او قرمز، آبی و طلایی بود.

    بخوانید