TimeLine Layout

آذر, ۱۴۰۰

  • ۲۵ آذر

    قصه کودکانه: دهکده‌ای که مردم آن هیچ‌وقت باهم دعوا نمی‌کنند

    قصه-کودکانه-پریان-دهکده‌ای-که-مردم-آن-هیچ‌وقت-باهم-دعوا-نمی‌کنند

    يك روز گربه‌ی وحشی به دیدن کالولو خرگوشه رفت و به او گفت: «نزديك لانه‌ی من يك دهکده وجود دارد که مردم آن هیچ‌وقت باهم دعوا نمی‌کنند.» کالولو گفت: «نه خير؛ هیچ دهکده‌ای وجود ندارد که مردم آن باهم دعوا نکنند.»

    بخوانید
  • ۲۵ آذر

    قصه کودکانه پرنسس زیبا || یک قصه عاشقانه فانتزی

    قصه-کودکانه-پریان-پرنسس-زیبا

    روزی بود، روزگاری بود و پرنسس خیلی زیبایی بود که چشم‌های درخشان و موهای سیاه بلندی داشت. پدر این پرنسس، ثروتمندترین حکمران جهان بود و چون تنها همين یك فرزند را داشت بالاخره تمام ثروت او روزی به دخترش می‌رسید.

    بخوانید
  • ۲۵ آذر

    قصه کودکانه گهواره‌ی لاله‌ها || پاداش خوبی و مهربانی

    قصه-کودکانه-پریان-گهواره‌ی-لاله‌ها

    زمانی پیرزنی بود که در کلبه‌ای تنها زندگی می‌کرد. او باغ کوچکی داشت و در آن، گل‌های سرخ، ميخك، سبزی‌های خوردنی و کاهو می‌کاشت؛ اما پیرزن بیشتر از همه به گل‌های لاله‌ای علاقه داشت که به باغ او زیبایی خاصی می‌بخشیدند و او هم حسابی از آن‌ها پذیرائی می‌کرد.

    بخوانید
  • ۲۴ آذر

    قصه کودکانه: جوان ساده‌لوح || آدم عاقل مشورت می کند

    قصه-کودکانه-پریان-جوان-ساده‌لوح

    روز گاری مرد جوانی به نام «جان» با مادر پیرش در دهکده‌ای زندگی می‌کرد. او جوانی قوی‌هیکل و خوش‌قلب بود. ولی در ساده‌لوحی نظیر نداشت. به‌زحمت می‌توانست مرغ‌های مادرش را بشمارد و اگر يك تومان داشت و سی شاهی آن را خرج می‌کرد بقیه را نمی‌توانست بشمارد.

    بخوانید
  • ۲۴ آذر

    قصه کودکانه: شش نفر و يك خانه || هرکسی را بهر کاری ساختند…

    قصه-کودکانه-پریان-شش-نفر-و-يك-خانه

    روزی روزگاری یک کوزه‌ی گلی، يك کلوچه، يك شلغم، يك مگس، يك پوست باقلا و يك سوزن دورهم جمع شدند تا در يك خانه زندگی کنند. کوزه‌ی گلی این‌طور کارها را میان آن‌ها تقسیم کرد و گفت: «کلوچه باید آب بیاورد، شلغم به گاو شیری رسیدگی کند...

    بخوانید
  • ۲۴ آذر

    قصه کودکانه پیرزن و ببر || یک دست صدا نداره!

    قصه-کودکانه-پریان-پیرزن-و-ببر

    يك روز صبح زود پیرزنی که خانه‌اش را جارو می‌کرد يك سکه‌ی مسی پیدا کرد. پیرزن، کوزه‌ای را که تویش برنج می‌ریخت نگاه کرد؛ نصفش، از برنج پر بود و او سکه را هم توی آن انداخت.

    بخوانید
  • ۲۴ آذر

    قصه کودکانه: جانورهای ترسو || بی دلیل نترسیم!

    قصه-کودکانه-پریان-جانورهای-ترسو

    در روزگاران قدیم شش خرگوش در جنگلی زندگی می‌کردند که در ساحل دریاچه‌ای قرار داشت. يك روزِ آفتابی، از بالای يك درخت بزرگ، نارگیل درشتی تو دریاچه افتاد و «تالاپ» صدا کرد. چون خرگوش‌ها نمی‌دانستند صدا مال چیست یک‌دفعه ترسان و لرزان پا به فرار گذاشتند.

    بخوانید
  • ۲۴ آذر

    قصه کودکانه: انگشتر برنجی || ماجراهای فانتزی

    قصه-کودکانه-پریان-انگشتر-برنجی

    زمانی در کشوری امیری زندگی می‌کرد که قصرش وسط باغ وسیعی قرار داشت، اگرچه باغبان‌های زیادی در آن باغ کار می‌کردند، در آن نه گلی سبز می‌شد و نه درخت میوه‌ای و حتی علف و سبزی هم در آنجا به چشم نمی‌خورد.

    بخوانید
  • ۲۴ آذر

    قصه کودکانه: جواهر و قورباغه || باادب باشیم

    قصه-کودکانه-پریان-جواهر-و-قورباغه

    روزگاری پیرزنی زندگی می‌کرد که دو دختر داشت. دختر بزرگ‌تر آن‌قدر ازلحاظ قیافه و اخلاق شبیه مادرش بود که مردم بعضی مواقع او را با مادرش عوضی می‌گرفتند. این مادر و دختر آن‌قدر بداخلاق و پرافاده بودند که هیچ‌کس با آن‌ها سلام و علیکی نداشت.

    بخوانید
  • ۲۲ آذر

    قصه های پریان: پایتر، پیتر و پیر || قصه‌ی لک لک

    قصه-های-پریان-هانس-کریستین-اندرسن-پایتر،-پیتر-و-پیر

    سطح آگاهی بچه‌ها در عصر ما باورناکردنی است. اصلاً نمی‌فهمی که چی نمی‌دانند. اینکه لک‌لک آن‌ها را از چاه یا تنوره‌ی آسیاب آورده و تحویل پدر و مادرشان داده، از آن قصه‌های قدیمی است که باور نمی‌کنند؛ و خیلی بد است، چون موضوع واقعیت دارد.

    بخوانید