پدربزرگ من یه مَرد مَرده رو شونه هاش ستارههای زرده میخنده و دنبال من میذاره اما نفس کم میاره دوباره...
بخوانیدTimeLine Layout
بهمن, ۱۴۰۰
-
۲۶ بهمن
داستان: به یاد پدرم | حس نبودن پدر از دریچه نگاه یک فرزند شهید
زمستان سال ۶۲ در حال گذشتن بود و شکوفههای درختان، مژدهی زندگی دوباره را میدادند. سوز و سرمای برف داشت جای خود را به نسیم باطراوت بهار میداد. در آن سالها ما، در قرچک ورامین زندگی میکردیم که زمستانش سرد و بهارش زیبا بود.
بخوانید -
۲۶ بهمن
داستان زندگی حضرت علی علیهالسلام | از ولادت تا شهادت
در چشمان فاطمه - دختر اسد - اشک نشسته بود. آرام و سنگین قدم برمیداشت. زیر لب با خدای خود حرف میزد: «خدایا من به تو و پیامبرانت، به ابراهیم خلیل که خانهی کعبه را به دستور تو ساخت، ایمان دارم. خدایا! از تو میخواهم تولد کودکم را برای من آسان گردانی!»
بخوانید -
۲۵ بهمن
قصه صوتی کودکانه: کی از همه مهربون تره | با صدای: مریم نشیبا
گنجشک خانوم روی تخمهایش نشسته بود و منتظر بود تا جوجههایش از تخم بیرون بیایند. یک روز یک گنجشک تپل سر از تخم بیرون آورد. گنجشکک میخواست تنها به جنگل برود و بازی کند؛ اما مادرش قبول نکرد ...
بخوانید -
۲۵ بهمن
ماجرای خانواده رابینسون: خانواده دکتر ارنست در جزیره ناشناخته | جلد 53 کتابهای طلایی
... بعد کشتی ما به صخرهای خورد. شدت برخورد کشتی با صخره طوری بود که انگار کشتی میخواست تکهتکه شود. آب به داخل کشتی هجوم آورد. وقتیکه کشتی به صخره خورد من با زن و پسرهایم در اتاقمان بودم. صدا مثل خنجری در بدن من فرورفت. فریاد زدم: «نابود شدیم!»
بخوانید -
۲۵ بهمن
قصه کودکانه: پسرک و عکس کوچولو | جای عکس توی قاب عکسه!
روزی از روزها پسر کوچولویی توی اتاق هرچه گشت یکی از عکسهایش را پیدا نکرد. او پیشازاین دو تا عکس قشنگ با دایی و بابا انداخته بود. عکسی را که با بابا انداخته بود توی یک قاب قشنگ چوبی گذاشته بودند؛ ولی عکسی را که با دایی انداخته بود نمیدانست کجاست...
بخوانید -
۲۵ بهمن
قصه کودکانه: آبنبات سفید و مگسها || حجاب داشتن به نفع خودته!
روزی از روزها توی یک ظرف شیرینیخوری، آبنباتها باهم میگفتند و میخندیدند. آبنبات زرد گفت: «همه، آبنبات زرد دوست دارند.» آبنبات قرمز گفت: «نه، بچهها آبنبات قرمز دوست دارند.» آبنبات سفید گفت: «من که میگویم بچهها آبنبات سفید را بیشتر دوست دارند. حالا اگر باور نمیکنید، از توی کاغذهایمان بیرون بیاییم.»
بخوانید -
۲۵ بهمن
قصه کودکانه: مورچهها و دانهی گندم | تنبلی خیلی زشته!
در یکی از روزهای گرم تابستان دو مورچه از لانهشان بیرون آمدند. برای چی؟ برای آنکه دانهای پیدا کنند و برای خوردن به لانه بیاورند. از همان اول که مورچهها راه افتادند. یکی از آنها تنبلی کرد و گفت: «این دیگر چهکاری است؟ چرا ما باید توی این گرما دنبال غذا برویم؟ نمیشود صبر کرد وقتی هوا خوب خنک شد برویم؟»
بخوانید -
۲۵ بهمن
قصه کودکانه: گردوهای کلاغ | حرص و طمع کار خوبی نیست.
کلاغی بود که گردو را خیلی دوست میداشت. طوری که جانش بود و گردو و اگر کسی اسم گردو را میآورد آب از دهان او سرازیر میشد. این کلاغ همیشه با خودش میگفت: «میشود من یک روز لانهام را پر از گردو کنم، آنقدر که دیگر جایی برای خودم هم نباشد؟»
بخوانید -
۲۴ بهمن
داستان تام سایر: پسر ماجراجو | نوشته: مارک تواین | جلد 52 کتابهای طلایی
پیرزن جلو خانه ایستاده بود و فریاد میزد: «تام! نمیدانم این بچه کجا رفته است؟ های تام!» جوابی نیامد. پیرزن رفت کنار در خانه که باز بود؛ اما از تام نشانی نبود. پیرزن صدایش را بلندتر کرد: «آهای - تام!» صدای آهستهای از پشت سر به گوشش رسید و او درست بهموقع سرش را برگرداند و پسربچهای را که میخواست فرار کند، گرفت
بخوانید