کفشای خالهسوسکه به پاش کمی تنگ شده وقتیکه اون راه میره فکر میکنی لَنگ شده خریده آقاموشه سنجد نرم و تازه پوستاشو کَنده و زود بُرده به یک مغازه
بخوانیدTimeLine Layout
اسفند, ۱۴۰۰
-
۱۳ اسفند
شعرهای کودکانه: خاله ریزه و قاشق سحرآمیز | سروده: شکوه قاسم نیا
تو دست خاله ریزه قاشقی سحرآمیزه بَه که چه برقی داره وای که چقد تمیزه این از طلاست یا نقره؟ صاحب اون چه غولی است؟ نه از طلا، نه نقره است هیچ غولی صاحبش نیست
بخوانید -
۱۰ اسفند
کتاب قصه کودکانه: خانه جدید خارپشت || از زندگی نترس! با مشکلات روبرو شو!
وقتی خانهی جدید و زیبای خارپشت کوچولو ساخته شد، دوستانش آمدند و خانهی جدید را به او تبریک گفتند. اما چندان نگذشت که باد و باران و آفتاب، شکاف بزرگی در سقف آن ایجاد کرد. خارپشت کوچولو تسلیم نشست و دستبهکار تغییر سقف شد.
بخوانید -
۱۰ اسفند
مجموعه شعر کودکانه: پیامبر عزیز ما | شعرهایی درباره حضرت محمد (ص)
پیامبر عزیز ما وقتی میرفت تو کوچهها خنده به لب، سلام میداد به هر که، حتی بچهها گلپسر عزیز سلام غنچهی خوب من سلام حمید سلام، سعید سلام حسین سلام، حسن سلام
بخوانید -
۹ اسفند
قصه کودکانه: گربه اشرافی | ارزش آدم به اصل و نژادش نیست!
قهوه، یک گربهی چشمسبز و مو قهوهای بود. او خیلی مغرور بود؛ چون فکر میکرد یک گربهی اشرافی است. وقتیکه بچه بود، مادرش همیشه به او میگفت: «قهوه جان، مادر مادربزرگت در قصر یک پادشاه به دنیا آمده است.»
بخوانید -
۹ اسفند
قصه کودکانه: هدهد و ننه گلابی || به علم و دانشت مغرور نشو
در گوشهای از این دنیا، هدهدی بود که روی شاخهی درختی لانه داشت. درخت در باغ پیرزنی بود به اسم «ننه گلابی.» ننه گلابی خیلی مهربان بود. هرروز کنار دیوار خانهاش برای پرندهها خردهنان میریخت. هدهد هم میآمد و خردهنانها را میخورد.
بخوانید -
۸ اسفند
کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موشها
آن روز، روز جشن موشها بود. «موشی» میخواست دوستانش را برای خوردن شیرینی دعوت کند. این بود که به سراغ «میشی»، «مموش»، «موشا» و «موش موشک» رفت و به همه خبر داد.
بخوانید -
۵ اسفند
قصه کودکانه پیش از خواب: خانم گاوه و مشکل چاقی
خانم گاوه، گاو چاق و بزرگی بود. او در مزرعهی قاسم آقا زندگی میکرد. خوشحال و راحت بود. یکسره علف میخورد و خوش میگذراند. قاسم آقا یک اسب هم داشت. اسب، همسایهی خانم گاوه بود.
بخوانید -
۵ اسفند
قصه کودکانه پیش از خواب: حسنی و لاکپشت
حسنی یک پسرِ کوچولو بود. او در شهری کوچک و سرسبز زندگی میکرد. یک روز مادر حسنی برای او یک قلک آبی قشنگ خرید. حسنی قلکش را روی طاقچهی اتاق گذاشت، به آن نگاه کرد و گفت: «تو قلک خیلی قشنگی هستی؛ ولی حیف که خالی هستی...
بخوانید -
۵ اسفند
قصه کودکانه پیش از خواب: خورشید خانم قهر نکن!
هوا گرم و آفتابی بود. زونی حلزون و خاری خارپشت، در گوشهای از باغ نشسته بودند. آنها تازه از خواب زمستانی بیدار شده بودند. زونی حلزون خمیازهای کشید، شاخکهایش را رو به خورشید گرفت و گفت: «کاشکی میشد خورشید همیشه به ما بتابد و ما را گرم کند.»
بخوانید