خاله ریزه گنجی داره گنج بزرگی داره طلایی مثل خورشید نقره ای چون ستاره درش همیشه بازه قفل و کلید نداره هر چی میبخشه از اون پُر میشه جاش دوباره
بخوانیدTimeLine Layout
اسفند, ۱۴۰۰
-
۱۴ اسفند
قصه کودکانه: قلی و پروانه || دوست جدید
قلی یک دوست سبز داشت. دوست او با همهی دوستها فرق داشت. او یک قورباغهی کوچولو بود. قلی صدایش میکرد: «قورقوری.» قلی مثل هرروز صبحانهاش را خورد و به برکهی نزدیک خانهشان رفت. خانهی آنها کنار یک جنگل سبز بود.
بخوانید -
۱۳ اسفند
قصه کودکانه: بیدبیدک و بابا جمعه | فایده یک کت کهنه
بیدها حشرههای کوچولویی هستند که دوست دارند در لباسهای کهنه زندگی کنند؛ لباسها و پتوهای پشمی و خلاصه هر چیزی که گرمونرم باشد. بیدبیدک قصهی ما اول یک بید کوچولو بود. قبل از آنهم بهصورت یک تخم بید.
بخوانید -
۱۳ اسفند
قصه کودکانه: هوشی و کوشی | در جستجوی یک خانه گرم و نرم
دوتا موش بودند. یکی اسمش هوشی بود و دیگری کوشی، آنها باهم خیلی دوست بودند هوشی و کوشی زیر درختی نشسته بودند. باد سردی میوزید. هوشی گفت: «زمستان بهزودی میآید. باید برای خواب زمستانیمان دنبال خانه بگردیم.»
بخوانید -
۱۳ اسفند
شعرهای کودکانه: خاله سوسکه و آقا موشه | سروده: شکوه قاسم نیا
کفشای خالهسوسکه به پاش کمی تنگ شده وقتیکه اون راه میره فکر میکنی لَنگ شده خریده آقاموشه سنجد نرم و تازه پوستاشو کَنده و زود بُرده به یک مغازه
بخوانید -
۱۳ اسفند
شعرهای کودکانه: خاله ریزه و قاشق سحرآمیز | سروده: شکوه قاسم نیا
تو دست خاله ریزه قاشقی سحرآمیزه بَه که چه برقی داره وای که چقد تمیزه این از طلاست یا نقره؟ صاحب اون چه غولی است؟ نه از طلا، نه نقره است هیچ غولی صاحبش نیست
بخوانید -
۱۰ اسفند
کتاب قصه کودکانه: خانه جدید خارپشت || از زندگی نترس! با مشکلات روبرو شو!
وقتی خانهی جدید و زیبای خارپشت کوچولو ساخته شد، دوستانش آمدند و خانهی جدید را به او تبریک گفتند. اما چندان نگذشت که باد و باران و آفتاب، شکاف بزرگی در سقف آن ایجاد کرد. خارپشت کوچولو تسلیم نشست و دستبهکار تغییر سقف شد.
بخوانید -
۱۰ اسفند
مجموعه شعر کودکانه: پیامبر عزیز ما | شعرهایی درباره حضرت محمد (ص)
پیامبر عزیز ما وقتی میرفت تو کوچهها خنده به لب، سلام میداد به هر که، حتی بچهها گلپسر عزیز سلام غنچهی خوب من سلام حمید سلام، سعید سلام حسین سلام، حسن سلام
بخوانید -
۹ اسفند
قصه کودکانه: گربه اشرافی | ارزش آدم به اصل و نژادش نیست!
قهوه، یک گربهی چشمسبز و مو قهوهای بود. او خیلی مغرور بود؛ چون فکر میکرد یک گربهی اشرافی است. وقتیکه بچه بود، مادرش همیشه به او میگفت: «قهوه جان، مادر مادربزرگت در قصر یک پادشاه به دنیا آمده است.»
بخوانید -
۹ اسفند
قصه کودکانه: هدهد و ننه گلابی || به علم و دانشت مغرور نشو
در گوشهای از این دنیا، هدهدی بود که روی شاخهی درختی لانه داشت. درخت در باغ پیرزنی بود به اسم «ننه گلابی.» ننه گلابی خیلی مهربان بود. هرروز کنار دیوار خانهاش برای پرندهها خردهنان میریخت. هدهد هم میآمد و خردهنانها را میخورد.
بخوانید