TimeLine Layout

فروردین, ۱۴۰۱

اسفند, ۱۴۰۰

  • ۲۹ اسفند

    کتاب قصه کودکانه: عمو نوروز | قصه زیبای آمدن سال نو

    قصه کودکانه عمو نوروز تحویل سال (10)

    آخرین روزهای زمستان داشت سپری می‌شد و بوی بهار همه‌جا پیچیده بود، درخت‌ها از خواب بیدار شده بودند و همه انتظار می‌کشیدند تا شکوفه‌هایشان باز شود. شکوفه‌هایی که هرکدام نشانی از فرارسیدن بهار بود. مردم هم که سرمای زمستان را پشت سر گذاشته بودند خود را برای جشن نوروز آماده می‌کردند.

    بخوانید
  • ۲۶ اسفند

    قصه کودکانه: جعبه عجیب‌ و غریب | با حیوانات مزرعه دوست باشید

    قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-جعبه-عجیب‌وغریب

    دم‌سیاه تازه به مزرعه‌ی صمد آقا آمده بود. او یک سگ سفید کوچولو با دم سیاه بود. دوست صمد آقا، دم‌سیاه را به او داده و گفته بود: «بزرگ که بشود، سگ نگهبان خوبی می‌شود.»

    بخوانید
  • ۲۶ اسفند

    قصه کودکانه: پیشی کوچولو گریه نکن! | دوستی گربه و جوجه ها

    قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-پیشی-کوچولو-گریه-نکن

    هوا خوب و آفتابی بود. مرغ خال‌خالی توی لانه‌اش نشسته بود. گربه کوچولوی سیاه‌وسفید و پشمالویی از دور نگاهش می‌کرد. گربه کوچولو بعد از مدتی به‌طرف خانم مرغه رفت و گفت: «سلام مرغ خال‌خالی. اسم من پیشی است. چرا شما از صبح تا حالا اینجا نشسته‌اید و اصلاً از جایتان تکان نمی‌خورید؟»

    بخوانید
  • ۲۲ اسفند

    قصه کودکانه: دهکده اسباب‌بازی‌ها | مسخره کردن کار خوبی نیست

    قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-دهکده-اسباب‌بازی‌ها

    یکی بود یکی نبود. یک فرفره بود که در دهکده‌ی اسباب‌بازی‌ها زندگی می‌کرد. او بازیگوش و پر جنب‌وجوش بود. بیشتر وقت‌ها دور خودش می‌چرخید، آواز می‌خواند و می‌خندید. در میان اسباب‌بازی‌ها، میمونی بود که همیشه فرفره را مسخره می‌کرد، سر به سرش می‌گذاشت و به او می‌خندید.

    بخوانید
  • ۲۲ اسفند

    قصه کودکانه پیش از خواب: شهر بدون گربه

    قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-شهر-بدون-گربه

    یکی بود یکی نبود. مردی بود به نام پَشَنگ که همیشه در حال مسافرت بود. او از این شهر به آن شهر می‌رفت و جهانگردی می‌کرد. یک روز پشنگ در راه، بچه‌گربه‌ی لاغری را دید. دست گربه کوچولو بدجوری زخمی شده بود. او میومیو می‌کرد و کنار درختی دراز کشیده بود.

    بخوانید
  • ۲۱ اسفند

    قصه کودکانه: پنبه تنبله کجاست؟ | تنبلی را کنار بگذار

    قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-پنبه-تنبله-کجاست؟

    در کنار رودخانه‌ای چند سگ آبی زندگی می‌کردند و خوش و خرم بودند. هوا کم‌کم سرد شده بود. یک روز صبح، سگ آبی پیر رو به بقیه‌ی سگ‌های آبی کرد و گفت: «نگاه کنید! برگ درختان، قرمز و زرد شده و تند و تند پایین می‌ریزد. پاییز آمده است. الآن دیگر وقت آن است که به فکر غذای زمستانمان باشیم.»

    بخوانید