یک افسانهی سرخپوستی میگوید در زمانهای خیلیخیلی دور سگها مثل آدمها صحبت میکردند و زبان آدمها را بلد بودند. آنها هرروز به هم خبر میدادند که در خانهی صاحبشان چه اتفاقی افتاده است و بعد چیزهایی را که از یک دیگر شنیده بودند برای صاحبشان تعریف میکردند.
بخوانیدTimeLine Layout
فروردین, ۱۴۰۱
-
۱۲ فروردین
قصه کودکانه: جادوگر و حیوانهای خانگیاش | با حیوانات مهربان باشیم
در روزگاران قدیم جادوگرها حیوان خانگی نداشتند؛ اما روزی یکی از آنها تصمیم گرفت که برای خودش چند تا حیوان پیدا کند. حیوانها وقتی از تصمیم جادوگر باخبر شدند همه جلو خانهاش صف کشیدند.
بخوانید -
۱۲ فروردین
قصه کودکانه: بهترین سرگرمی | کتاب خواندن چقدر خوب است
پسری بود که اصلاً دلش نمیخواست درس بخواند و همیشه به فکر بازی گوشی بود. یک روز پسرک نمرهی بدی گرفت و مادرش او را تنبیه کرد و اجازه نداد از اتاقش بیرون بیاید.
بخوانید -
۱۲ فروردین
قصه کودکانه: آدم آهنی جادویی درباره دانش آموز تنبلی که دوست نداشت مشق بنویسید
دانشآموزی بود که درسومشق را دوست نداشت. دانشآموز تنبل همیشه پیش خودش میگفت: «کاشکی یک آدمآهنی داشتم تا همیشه تکالیفم را انجام میداد!»
بخوانید -
۱۱ فروردین
قصه کودکانه: دختر روستایی مهربان | یک داستان کوتاه عاشقانه
روزی دختری روستایی به جنگل رفت و در آنجا جادوگر بدجنسی را دید که شاهزادهای را اسیر کرده بود. دختر روستایی که قلب مهربانی داشت به جادوگر گفت: «اگر شاهزاده را آزاد کنی، دستهای از موهای قشنگم را به تو میبخشم.»
بخوانید -
۱۱ فروردین
قصه کودکانه: راسوها و خفاش | هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد
یک راسو، خفاشی را شکار کرد. خفاش با ترسولرز از راسو خواهش کرد که او را نخورد. راسو گفت: «حرفش را نزن. چون از پرندهها نفرت دارم.» خفاش گفت: «ولی من که پرنده نیستم، من موش هستم.»
بخوانید -
۱۰ فروردین
قصه کودکانه: ماشینی بهجای الاغ | دل شکستن هنر نمی باشد
میگِل در یک روستای کوچک و زیبا زندگی میکرد. او با الاغ مهربانش هرروز به گردش میرفت. بعضی وقتها هم الاغش در کارهای مزرعه به او کمک میکرد. وقتی میگل میوههای مزرعهاش را جمع میکرد سبدهای میوه را پشت الاغش میگذاشت و به بازار میبرد.
بخوانید -
۱۰ فروردین
قصه کودکانه: شیر بهانه گیر | بهانه دست دیگران ندهیم
شیر «سلطان جنگل» مریض شد و همهی دکترهای جنگل را خبر کرد. یکی از آنها گورخر بود. دهان شیر را بو کرد و گفت: «عالیجناب! دهانتان بوی بدی میدهد.
بخوانید -
۱۰ فروردین
قصه کودکانه: روباه و کلاغ | گول حرف آدم های حقه باز را نخورید
روباه مکار داشت در جنگل قدم میزد و زیر لب آواز میخواند که چشمش به کلاغی افتاد. کلاغ سیاه روی درخت بلندی نشسته بود و قالب پنیری را به منقار گرفته بود.
بخوانید -
۱۰ فروردین
قصه کودکانه: حیوان ها دربارهی انسان ها چه میگویند؟
روزی یک عنکبوت، یک هزارپا و یک قورباغه دربارهی انسانها باهم صحبت میکردند. هزارپا گفت: «انسانها کر هستند. خیلی وقتها که از کنارشان رد میشوم با تمام قدرت پاهایم را به زمین میکوبم؛ اما آنها متوجه من نمیشوند.»
بخوانید