روزی روزگاری، نخود سیاهی بود که آرزوی بزرگی داشت. آرزویش این بود که از یک کوه بلند، بالا برود و به نوک آن برسد. چرا؟ چون نقشهای در سر داشت. نقشهاش چه بود؟ آخر قصه معلوم میشود!
بخوانیدTimeLine Layout
اردیبهشت, ۱۴۰۱
-
۷ اردیبهشت
قصه کودکانه: دختر نارنج و پسر سینی | قصه ای از عشق و محبت
سینیِ گرد نقرهای نشسته بود رو طاقچه. یک هندوانهی گرد و بزرگ آوردند و گذاشتند وسط سینی. چاقو زدند به دلش و دو نیمش کردند. سرخ و رسیده بود و شیرین. سینی گرد نقرهای، چشمش که به سرخی هندوانه افتاد، خوشش آمد
بخوانید -
۷ اردیبهشت
قصه کودکانه: پری کوچولوی هفتآسمان | فرشته کوچولویی که روی زمین گم شد
یکی بود یکی نبود. پری کوچکی بود که با مادرش در آسمان هفتم زندگی میکرد. پری کوچولوی قصه ما، هنوز بال نداشت. برای همین، نمیتوانست مثل مادرش پرواز کند. وقتیکه مادرش برای گردش به هفتآسمان پرواز میکرد، پری کوچولو توی خانه میماند.
بخوانید -
۵ اردیبهشت
قصه کودکانه: هرکول شکمو | پرخوری کار خوبی نیست!
هرکول، کرگدنی بود که عاشق خوردن بود. بچه که بود، زیاد میخورد. بزرگ هم که شد، همینطور بود. میخورد و میخورد. آنقدر علف میخورد که برای بقیه بهقدر کافی باقی نمیماند. کرگدنها غرغر میکردند و میگفتند: «خوردن هم اندازهای دارد! تو به اندازهی بیستتا کرگدن علف میخوری. اینطوری که نمیشود.»
بخوانید -
۵ اردیبهشت
قصه کودکانه: هفت پسر، هفت چوب | اتحاد و برادری، رمز پیروزی
روزی بود و روزگاری. در زمانهای نهچندان دور، مرد هیزمشکنی زندگی میکرد که هفت پسر داشت. پسرها همیشه باهم دعوا داشتند. مثل سگ و گربه به هم میپریدند. سر هر چیزی بگوومگو میکردند.
بخوانید -
۴ اردیبهشت
قصه کودکانه: میخواهم سفید باشم | همینجوری که هستی قشنگ تری
جنگلی بود سبز و خرم. در گوشهای از این جنگل یک درخت توخالی بود. این درخت لانهی خرگوشها بود. خانم خرگوشه، آقا خرگوشه و خرگوش کوچولویی به اسم شلیل در آنجا زندگی میکردند. همهی آنها رنگشان قهوهای بود.
بخوانید -
۴ اردیبهشت
قصه کودکانه: جوجه اردک ششم | اردکی که از آب می ترسید
روزها بود که خانم کوآک روی تخمهایش نشسته بود. بالاخره شش تا جوجه اردک زرد از تخمها بیرون آمدند. خانم اردکه با غرور به جوجههایش نگاه کرد. بعد هم بهطرف آبگیر رفت و جوجههایش هم پشت سرش به راه افتادند.
بخوانید -
۴ اردیبهشت
قصه کودکانه: توپ سبز سودابه | قورباغه باهوش در برکه آب
سودابه و مسعود در مزرعهی کوچکی زندگی میکردند. در جلوی مزرعه آبگیری بود و جلوتر از آن هم جنگل. سودابه کوچولو یک توپ سبز داشت. یک روز صبح میخواست توپبازی کند؛ ولی هرچه گشت توپش را پیدا نکرد. او بهطرف برادرش رفت. مسعود روی بالاترین پلهی نردبان نشسته بود.
بخوانید -
۴ اردیبهشت
قصه کودکانه: اردلان و اسب مردنی | دزدی توی روز روشن
در زمانهای دور، مردی بود به نام اردلان. او هرسال به خانهی دوستش میرفت و مقدار زیادی خرما برایش میبرد. خانهی دوست او در شهر دیگری بود. اردلان اسبی نداشت و همیشه پیاده آن راه را میرفت.
بخوانید -
۲ اردیبهشت
قصه کودکانه: گوزن پیر، گوزن جوان | تجربه مهمتر از زور بازو است
گوزن پیر جلوی دریاچهای کنار کوه ایستاده بود. او تنها بود. بقیهی گوزنها در بالای کوه مشغول چرا بودند. علفهای کمپشت و کوتاه را میخوردند. سردستهی گوزنها، یک گوزن جوان و قوی بود. او برای نگهبانی روی سنگ بزرگی ایستاده بود
بخوانید