مردی بود سخت لاغر و تکیده و کوچک، در دستگاه وزیر، او آنچنان لاغر بود که در نگاه دیگران به گنجشک کوچکی میمانست. همه به چشم حقارت در او نگاه میکردند و خدا را سپاس میگفتند از زیبایی خود؛
بخوانیدTimeLine Layout
اردیبهشت, ۱۴۰۱
-
۱۹ اردیبهشت
قصه های شیرین فیه ما فیه: پرنده و موش
روزی، اتابک گفت: «رومیهای کافر گفتهاند که میخواهیم دخترهای خود را به مسلمانها بدهیم تا دین ما یکی شود و شاید اینگونه مسلمانی از میان برود.»
بخوانید -
۱۹ اردیبهشت
قصه های شیرین فیه ما فیه: پادشاه و دلقک
پادشاهی بر لب جویی نشسته بود دلتنگ و اندوهگین و نزدیکانش از او هراسان و ترسان، چراکه دلتنگیاش با هیچ نیرنگی گشوده نمیشد. پادشاه دلقکی داشت که با او مهربان بود. نزدیکان پادشاه از او خواستند که به نیرنگی پادشاه را بخنداند.
بخوانید -
۱۹ اردیبهشت
قصه های شیرین فیه ما فیه: سخن از دل شنیدن
این سخنها برای کسی است که او به سخن نیازمند است تا آن را دریابد. کسی که بدون سخن درمییابد، با او چه نیازی به سخن گفتن است؟ برای چنین کسی، از زمین و آسمان سخن میبارد.
بخوانید -
۱۹ اردیبهشت
قصه های شیرین فیه ما فیه مولوی: آخِر و آخور
درویشی نزد پادشاهی رفت. پادشاه گفت: «ای زاهد!» درویش پاسخ داد: «زاهد تویی!» پادشاه پرسید: «من چگونه زاهد باشم هنگامیکه همهی دنیا از آن من است؟»
بخوانید -
۱۹ اردیبهشت
قصه های شیرین فیه ما فیه: غربال در مُشت
مولانا گفت: کسی نزد سید برهانالدین آمد و گفت: «ستایش تو را از فلانی شنیدم.» سید گفت: «آیا او مرا میشناسد که ستایشم میکند؟ اگر از روی سخنانم شناخته که نشناخته است، اما اگر بهراستی از اندرونم آگاه شده باشد، پس ستایش او درست است.»
بخوانید -
۱۹ اردیبهشت
قصه های شیرین فیه ما فیه: دیگ زرین و شلغم!
در این دنیا اگر همهچیز را فراموش کنی باکی نیست. تنها یکچیز را نباید از یاد برد. تو برای کاری به دنیا آمدهای که اگر آن را به انجام نرسانی، هیچ کاری نکردهای.
بخوانید -
۱۹ اردیبهشت
زندگینامه کوتاه جلالالدین محمد بلخی معروف به مولانا
مولانا چهاردهساله بود که همراه خانوادهاش از شهر بلخ بیرون آمد. پدرش - بهاء ولد - شیخ بزرگ شهر، باید بهناچار دیار خود را ترک میگفت. شاید رنجیدهخاطر از محمد خوارزمشاه و یا هراسان از یورش مغولها.
بخوانید -
۱۸ اردیبهشت
قصه کودکانه: تیغ تیغو | جوجه تیغی به دنبال همسر مناسب می گردد
جوجهتیغی جوانی بود به نام تیغ تیغو. با آمدن بهار، او هم از خواب زمستانی بیدار شد. خمیازهای کشید و گفت: «چقدر خوابیدم! مثلاینکه بهار شده.» بعد با آب چشمه صورتش را شست و به راه افتاد.
بخوانید -
۱۸ اردیبهشت
قصه کودکانه: شن کش و بیل و آبپاش | به جای رئیس بازی، به هم کمک کنیم!
در گوشهی باغ بزرگی، یک انباری کوچک بود. آنجا پر از وسایل باغبانی بود. آن شب در انباری، بین شن کش و بیل و آبپاش دعوا شده بود. آنها داد میزدند و سر هم فریاد میکشیدند.
بخوانید