TimeLine Layout

اردیبهشت, ۱۴۰۱

  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: شهر درون آدم

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-شهر-درون-آدم

    روستاییِ بینوایی به شهر آمد و مهمان مردی شهری شد. او برایش حلوا آورد و روستایی همه‌ی آن را بااشتها خورد. سپس انگشتانش را لیسید و گفت: «ای شهری! من در روستا روز و شب چغندر پخته می‌خوردم، اما اکنون‌که شیرینی این حلوا را چشیدم، دیگر آن چغندر از چشم و دهانم افتاد.

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: حلوای آسمانی

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-حلوای-آسمانی

    درویشی به فرزند خود آموخته بود که هرچه می‌خواهد، از خدا بخواهد. همچنین او هرگاه که گریه می‌کرد و از خدا چیزی می‌خواست، آن را برایش فراهم می‌کردند. روزی کودک در خانه تنها ماند.

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: شاید که این، آن باشد

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-شاید-که-این،-آن-باشد

    عارفی نزد سخن‌دانی نشسته بود. سخن‌دان گفت: «هر سخنی بیرون از این سه حالت نیست: یا اسم است، یا فعل و یا حرف.» ناگهان عارف از جا جَست، پیراهنش را درید...

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: درخت خدا، چوب خدا

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-درخت-خدا،-چوب-خدا

    مردی به باغی رفته بود و بر سر درختی نشسته بود و زردآلو می‌چید و می‌خورد. ناگهان مرد باغدار از راه رسید و فریاد زد: «از خدا نمی‌ترسی که میوه‌های باغ را می‌خوری؟»

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: الف چیزی ندارد

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-الف-چیزی-ندارد

    کودکی نزد معلمی درس می‌خواند. از «الف چیزی ندارد» سه ماه گذشته بود و کودک هنوز آن را فرانگرفته بود. روزی پدر او پیش معلم آمد و گفت: «ما که در خدمت کردن به شما کوتاهی نمی‌کنیم، اگر اشتباهی از ما سر زده است بگویید.»

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: معلم و پوستین خرس

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-معلم-و-پوستین-خرس

    معلمی بینوا در فصل زمستان، یک‌لا پیراهن نازک پوشیده بود و به کودکان درس می‌داد. آن‌سوتر از مدرسه، سیلی بزرگ از کوهستان می‌آمد و خرسی را با خود در رودخانه می‌آورد. خرس در آب غوطه‌ور بود و سرش دیده نمی‌شد.

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: دو کلمه رشوه

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-دو-کلمه-رشوه

    شیخ نساج بُخارایی، مردی بزرگ و صاحب دل بود. دانشمندان و بزرگان بسیاری به دیدنش می‌رفتند و در برابرش دو زانو بر زمین می‌گذاشتند؛ درحالی‌که این شیخ سواد خواندن و نوشتن نداشت...

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: من آینه‌ام

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-من-آینه‌ام

    اکنون، من مانده‌ام و این مردمی که به‌سوی من می‌آیند. اگر خاموش بمانم، از من دلگیر می‌شوند و می‌رنجند. اگر بخواهم چیزی بگویم، باید به‌اندازه‌ی فهم آن‌ها سخن بگویم، ازاین‌رو من می‌رنجم.

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: مردی که توانست خدا را اثبات کند

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-مردی-که-توانست-خدا-را-اثبات-کند

    شیخ محله گفت: «در عشق، نخست دیدار است و سپس گفت‌وشنود؛ مانند پادشاهی که همه او را می‌بینند، اما از همه نزدیک‌تر به او کسی است که با او سخن می‌گوید.»

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه مولوی: حوض دل

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-حوضِ-دل

    این مردم می‌گویند که: «ما شمس تبریزی را دیده‌ایم.» ای گزافه‌گویان؟! شما کجا او را دیده‌اید؟ کسی شتری را بر سر بام نمی‌توانست ببیند، می‌گفت که من سوراخ سوزن را می‌بینم.

    بخوانید