مادر قبل از رفتن، مریم را بغل کرد و بوسید. بعد دستی به سرش کشید و گفت: «مریم جان، دختر خوبی باش و مادربزرگ را اذیت نکن. من خیلی زود با یک مهمان خیلی کوچولو برمیگردم.
بخوانیدTimeLine Layout
اردیبهشت, ۱۴۰۱
-
۲۷ اردیبهشت
قصه کودکانه: چه صدای مهربانی / صدای قشنگ مادر
رودخانهی پرآبی بود که از وسط جنگل سرسبزی میگذشت. در این رودخانه، ماهیها، خرچنگها، لاکپشتها و ... به خوبی و خوشی زندگی میکردند. یک روز، موجودی کوچک که دم دراز و سر تقریباً بزرگی داشت در رودخانه پیدا شد. این کوچولوی ناشناس که کمی شبیه ماهیها بود در رودخانه شنا میکرد.
بخوانید -
۲۷ اردیبهشت
قصه صوتی کودکانه: بادبادک دنباله دار / با صدای: مریم نشیبا
شادی و شقایق دو دوست بودند. یک روز آنها با مادرهایشان به پارک رفتند. آنها عجله داشتند تا پسرکوچولویی را که بادبادک داشت، ببینند؛ اما پسرک در پارک نبود.
بخوانید -
۲۶ اردیبهشت
قصه صوتی کودکانه: سحر کوچولو و عمه زینب / داستان یک پرستار با صدای: مریم نشیبا
عمهزینب پرستار بود. او با سحر کوچولو و مامان و باباش زندگی میکرد. عمهزینب خیلی مهربان بود. او با بیماران مهربانی میکرد. عمه وقتی به خانه میآمد، حسابی خسته بود، اما همچنان نمازش را میخواند.
بخوانید -
۲۵ اردیبهشت
قصه صوتی کودکانه: جعبهی جادویی / با صدای: مریم نشیبا
موش خاکستری رفت تا دست و صورتش رو بشوره که صدای وحشتناکی شنید. موش ترسید و فرار کرد. چون فکر میکرد یه گربهی عصبانی به خونهش حمله کرده!
بخوانید -
۲۵ اردیبهشت
قصه صوتی کودکانه: دوستی خیلی خوبه / با صدای: مریم نشیبا
برگ توت آرامآرام تکان میخورد و صدایی از کنارش شنیده میشد. راستی، صدای چی بود؟ شاید دو تا کرم بودن...
بخوانید -
۲۴ اردیبهشت
قصه کودکانه آموزنده: قورباغهی خجالتی
یک قورباغهی کوچولو بود که خیلی خجالتی بود. از همهچیز و همهکس خجالت میکشید. وقتی هم که خجالت میکشید، رنگش قرمز میشد؛ و این چیزی بود که قورباغهی کوچولوی قصهی ما اصلاً دوست نداشت.
بخوانید -
۲۴ اردیبهشت
قصه کودکانه آموزنده: ماشین کوچولوی آقا کوچولو / با سر و صدای خود دیگران را ازار ندهیم
یک آقا کوچولو بود که یک ماشین کوچولو داشت. ماشین کوچولوی آقا کوچولو یک بوق کوچولو داشت. بوق کوچولو صدای بلندی داشت. صدایش این بود: «بیب، بوب... بیب، بوب...» آقا کوچولو، بوق کوچولوی ماشین کوچولویش را خیلی دوست داشت.
بخوانید -
۲۳ اردیبهشت
قصه کودکانه پیش از خواب: آقا فلفلی / زخم زبان زدن کار خیلی بدیه!
یک فلفل سبز دلمهای بود که صدایش میکردند: «آقا فلفلی.» آقا فلفلی یک عیب بزرگ داشت. عیبش این بود که زبان تندوتیزی داشت. هر حرفی که از دهانش بیرون میآمد، دلِ دوست و غریبه را میسوزاند.
بخوانید -
۲۳ اردیبهشت
قصه کودکانه: سلطان برنجک در سرزمین کوبولی کوبولا
یک دانه برنج بود که وسط یک سینیِ گرد نشسته بود. به دوروبر نگاه میکرد و توی فکر بود. با خودش میگفت: «از اینطرف بروم، عدس است. از آنطرف بروم، نخود است. بالا بروم، لوبیاست، پایین بروم، ماش است. اینجا هم که بمانم، جایم توی دیگ آش است.
بخوانید