روزی روزگاری درزمانی که احتمالاً دور از تصور شماست، جادوگرانی در این دنیا زندگی میکردند. یکی از آنها پیرزن جادوگری بود که نامش «گوتل» بود. او باغچهای داشت که به آن خیلی افتخار میکرد.
بخوانیدTimeLine Layout
خرداد, ۱۴۰۱
-
۴ خرداد
افسانه های مغرب زمین: پسرک طبال / گاهی باید دل به دریا زد و از هیچ نترسید!
روزگاری پسرک طبال شجاعی بود که همیشه در رؤیای مبارزه در جنگهای بزرگ به سر میبرد؛ اما در سرزمینی که او زندگی میکرد صلح برقرار بود و او هیچ راهی پیدا نمیکرد تا شجاعتش را به اثبات برساند.
بخوانید -
۴ خرداد
افسانه های مغرب زمین: هانس و مرد کوچک آهنی / یک دل پاک و بی الایش بهتر از غرور بی جاست!
ممکن است فکر کنید که هر پادشاهی خوشبخت است؛ زیرا شاهان پول زیادی برای خرج کردن دارند. آنها بهترین اسبها را برای سوارشدن دارند؛ بهترین جواهرات را برای آویختن و بزرگترین قصرها را برای زندگی کردن؛ اما روزگاری پادشاهی بود که همهی این چیزها را داشت ولی شاد نبود.
بخوانید -
۴ خرداد
افسانه های مغرب زمین: کوتولهها و کفاش / پاداش نیکوکاری
در زمانهای قدیم، کفاشی زندگی میکرد که خیلی فقیر بود. او باآنکه بسیار کار میکرد، اما زندگی را بهسختی میگذراند. یک روز زنش گفت: «نمیدانم چرا ما هرروز فقیرتر میشویم.»
بخوانید -
۴ خرداد
افسانه های مغرب زمین: شیر زخمی / قصه ای از سحر و طلسم
یکی بود یکی نبود. دختر جوان و زیبایی بود به نام «جانینا» که از گاوهای یک کشاورز نگهداری میکرد. این کار چندان موردعلاقه او نبود؛ اما جانینا بچه یتیمی بود که نه خانهای داشت، نه پول و ناچار بود که این کار را بکند.
بخوانید -
۳ خرداد
قصه صوتی کودکانه: یک ماهی کوچولوی قرمز / با صدای: مریم نشیبا
ماهی قرمز کوچولو تنها بود. آب حوض توی سرمای زمستان یخ بسته بود. زیر یخ، یک ماهی قرمز کوچولو تنها زندگی میکرد، اما او همیشه با گنجشکها حرف میزد
بخوانید -
۳ خرداد
افسانه های مغرب زمین: جک و لوبیای سحرآمیز
در زمانهای قدیم بیوهزن دهقانی زندگی میکرد که خیلی فقیر بود. تنها کسی که او در این دنیا داشت پسری بود به نام «جک» و گاوی که اسمش «دِیزی بِل» بود. جک کارهای کوچکی برای راحتی و خوشحالی مادرش انجام میداد. ولی او هیچ کاری را جدی نمیگرفت و در هیچ کاری پشتکار نداشت.
بخوانید -
۳ خرداد
افسانه های مغرب زمین: هدیه کوتولهها / قناعت گنج است!
در گذشتههای دور که آرزوها کمتر به حقیقت میپیوست، دو دوست وجود داشتند: یکی آهنگر و دیگری بازرگان که اغلب باهم به مسافرت میرفتند. آهنگر، مرد جوانی بود با صورت ظریف و موهایی زیبا؛
بخوانید -
۳ خرداد
افسانه های مغرب زمین: کوتولههای تپه مانچول / گاهی باید از بهترین چیزها گذشت
در زمانهای قدیم، بازرگانی بود به اسم ژاکوب که خیلی مهربان بود. بازرگان همیشه جنسهایش را به قیمتی که میخرید، میفروخت. حتی گاهی آنها را ارزانتر هم میفروخت.
بخوانید -
۳ خرداد
افسانه های مغرب زمین: رامپل کوتوله / دروغ همچون دیوار کجی است که راست نمی شود
یکی بود یکی نبود. آسیابان فقیری بود که همیشه دلش میخواست در نظر دیگران مهم جلوه کند. او کمی لافزن بود؛ اما چیزی نداشت که به آن افتخار کند. فقط دختری داشت که بینهایت زیبا بود.
بخوانید