توی دریاچه به «ماهی کوچولو» خیلی خوش میگذشت. یه روز ماهی کوچولو به مادرش گفت: «راستش دیگه دلم نمیخواد اینجا باشم. میخوام پیش کلاغها و پرندهها زندگی کنم.»
بخوانیدTimeLine Layout
خرداد, ۱۴۰۱
-
۸ خرداد
قصه صوتی کودکانه: یه زنبور تنها / مریم نشیبا
سنجاب خاکستری خبر تازهای برای دوستانش آورده بود. او خبر آمدنِ یک زنبور کوچولو را آورده بود. همه رفتند تا زنبور را ببینند؛ اما زنبور چندان خوشحال نبود...
بخوانید -
۸ خرداد
قصه صوتی کودکانه: پنبه های سرد / مریم نشیبا
زمستان شده بود و پدر و مادر علی، آقای لحافدوز را به خانه بردند تا برایشان لحاف بدوزد. علی نگاهش به آسمان افتاد و دید که آسمان هم، مثل پنبههای لحافدوز، پر از پنبه شده است. او دستش را بالا برد تا پنبههای آسمان را بگیرد.
بخوانید -
۸ خرداد
قصه صوتی کودکانه: بابا کفش دوزک پرکار / با صدای: مریم نشیبا
هر کدوم از حیوانات جنگل مشغول کاری بودند. بابا کفشدوزک هم روی یک درخت بزرگ زندگی میکرد و برای حیوانات کفش میدوخت.
بخوانید -
۸ خرداد
قصه صوتی کودکانه: همکاری / با صدای: مریم نشیبا
یک شب سنگ بزرگی در مسیر رودخانه افتاد و جلوی آب را گرفت. ماهیها، لاکپشتها و قورباغههای دو طرف رودخانه نمیتوانستند همدیگر را ببینند. آنها تصمیم گرفتند تا این مشکل را حل کنند؛
بخوانید -
۶ خرداد
قصه صوتی کودکانه: زاغچه و طاووس / همینطوری که هستی زیباتری !
روزی روزگاری در یک باغ بزرگ و قشنگ یک زاغ کوچولویی زندگی میکرد که دوست داشت زیباترین پرندهی دنیا باشه و حتی از طاووس هم قشنگتر باشه.
بخوانید -
۶ خرداد
2 قصه صوتی کودکانه قدیمی: موش کوچولو / پیتر و گرگ
1- موش کوچولو دوست نداشت موش باشد... 2- پیتر کوچولو دوست داشت به شکار گرگ بره. اما بزرگترها اجازه نمی دادند.
بخوانید -
۵ خرداد
قصه صوتی کودکانه: خرس کوچولو بزرگ شده / با صدای: مریم نشیبا
خرس کوچولو حالا بزرگ شده، اما اصلاً از مادرش جدا نمیشه. او باید راههای جنگل رو یاد بگیره تا برای خودش غذا پیدا کنه، اما دوست نداره جایی بره...
بخوانید -
۵ خرداد
قصه صوتی کودکانه: پرستو کوچولو کجا رفت؟ / با صدای: مریم نشیبا
جیکجیکی با پرستو دوست شده بود. جیکجیکی دلش میخواست هر روز پرستوی مهربان را ببیند. روزها گذشت و گذشت و پاییز از راه رسید...
بخوانید -
۵ خرداد
قصه صوتی کودکانه: مار کوچولو / با صدای: مریم نشیبا
مار کوچولو که تازه از تخم بیرون آمده بود، درختی دید که رویش کبوتری نشسته بود. کبوتر با لبخند به او سلام و خوشامد گفت. مار از او پرسید: «تو کی هستی؟»
بخوانید