در یک کوهستان بزرگ و پر از درخت، یک پسر کوچولو با پدر راه افتادن برن برای جمعکردن هیزم تا تمام زمستان بتونن کلبهی چوبیشون را گرم نگه دارن.
بخوانیدTimeLine Layout
اسفند, ۱۴۰۲
-
۷ اسفند
قصه صوتی کودکانه: امانتدار کوچولو + متن فارسی قصه / امانت داری کار قشنگی است / قصهگو: خاله مریم نشیبا 67#
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. پسر کوچولویی بود به اسم قاسم. قاسم کوچولو با پدر و مادر تو یکی از شهرهای کشورمون زندگی میکرد.
بخوانید -
۶ اسفند
قصه صوتی کودکانه: اگه ماه خوابش ببره + متن فارسی قصه / اگه شب نشه، چی میشه؟ / قصهگو: خاله مریم نشیبا 66#
سارا دختر مهربون و خوبی بود. هیچوقت کسی رو اذیت نمیکرد، عاشق بازی بود، همیشه سر وقت، غذا میخورد، بهموقع هم میخوابید.
بخوانید -
۵ اسفند
قصه صوتی کودکانه: آدم برفی + متن فارسی قصه / به پرنده های گرسنه غذا دهیم / قصهگو: خاله مریم نشیبا 65#
تو روستای مسعود اینا و علی اینا برف زیادی آمده بود. بله، بچهها! برف زیادی باریده بود و هوا هم حسابی سرد شده بود و مسعود و علی میخواستند آدمبرفی درست بکنند.
بخوانید -
۴ اسفند
داستان کودکانه پیش از خواب: جنگل آتش گرفته! / گاهی اوقات چشمهای ما واقعیت را نمیبیند
صبح وقتی خرگوش کوچولو از خواب بیدار شد، درِ خانه را باز کرد تا بیرون را تماشا کند. تمام جنگل را تا چشم کار میکرد دود سفیدی فراگرفته بود. حتی خانهی خرس که مقابل خانهی خرگوش بود دیده نمیشد.
بخوانید -
۴ اسفند
داستان کودکانه پیش از خواب: کلم بزرگ پیرمرد / دو دوست خوب
پیرمردی در یک دشت سرسبز زندگی میکرد. خودش هرچه میخواست میکاشت و درو میکرد و میپخت میخورد و بهتنهایی زندگی میکرد.
بخوانید -
۴ اسفند
داستان کودکانه پیش از خواب: آدمک نانی / رفتارمان انسانی باشد
«شیاوسونگ» و مادربزرگ در حیاط خانه نشسته بودند و نان درست میکردند مادربزرگ چانههای زیادی از خمیر درست کرد و یکییکی آنها را پهن میکرد و در تنور میگذاشت
بخوانید -
۳ اسفند
داستان کودکانه: آواز خواندن بدون استفاده از دهان / به صدای طبیعت گوش کنید
بلبل کوچولو یکی از خوشآوازترین پرندهها به شمار میرود. در جنگلِ درختانِ کاج و صنوبر مدام صدای آوازش بلند میشد. صبح خیلی زود، مادر بلبل کوچولو به دنبال غذا پر کشید و رفت
بخوانید -
۲ اسفند
داستان کودکانه: گربه شکمو / چرا به آدم شکمو میگویند گربهی شکمو
گربهی بزرگِ سیاهوسفیدی، سه گربهی کوچولو به دنیا آورد. گربه کوچولوها بهمرور بزرگ و بزرگتر شدند و شیطنت آنها نیز شروع شد، همچنین شکموییشان.
بخوانید -
۲ اسفند
داستان کودکانه: درخت و پیرزن / تنهایی بد دردی است
در یک دشت وسیع، پیرزنی تنها زندگی میکرد. فرزندانش همگی در نقاط دیگر زندگی میکردند و او تنهای تنها بود. یک روز، پیرزن با خود گفت: «اگر یک درخت در کنار خانهی من زندگی میکرد چقدر خوب بود و من سرم با آن گرم میشد و دیگر تنها نبودم!»
بخوانید