روزی، سگی روی پوست گوسفندی خوابیده بود. به نظر سگ، پشمِ نرم و فرفری گوسفند، جای بسیار گرم و راحتی میآمد. سگ شپش داشت و یکی از شپشها، با خلقوخویی که داشت به بوی چرب پشم حساس بود
بخوانیدMasonry Layout
داستان آموزنده پروانه و نور / استفاده نادرست از هرچیزی مضر است
پروانهای رنگارنگ و سرگردان، در تاریکی به اینطرف و آنطرف پرواز میکرد تا اینکه نوری از دور دید. فوراً بهطرف نور حرکت کرد و به دور شعلهی نور شروع به چرخیدن کرد. مجذوب درخشش زیبای نور شده بود و از اینکه در حال گردش به دور آن، ستایشگرش باشد، چندان خوشنود نبود.
بخوانیدداستان آموزنده گل ساعتی / پا را از گلیمت درازتر نکن
در سایهی یک پرچین، بوتهی گل ساعتی پرگلی، شاخههای خزنده و بالاروندهاش را به دور شاخ و برگهای درخت کوچکی پیچیده و بالا رفته بود. آنچنان تند و بیپروا بالا میرفت که روزی ناگهان خودش را بالای پرچین دید و بعد به دومین پرچینی که کنار جاده بود رسید
بخوانیدداستان آموزنده تور / با اتحاد می توان بر مشکلات پیروز شد
آن روز هم مثل همیشه، وقتی تور از رودخانه برگشت، پر از ماهی بود. ماهی ریشدار، ماهی قنات، مارماهی، ماهی لجنزار، ماهی سفید قنات و مارماهی دریایی، همه میرفتند تا سبدهای ماهیگیران را پر کنند
بخوانیدداستان آموزنده گرگ / گرگ برای تنبیه، پای خودش را گاز میگیرد
یک شب، گرگ درحالیکه بوی گله را حس کرده بود، از جنگل خارج شد. محتاط و حیلهگر در اطراف آغل گوسفندها گردشی کرد و آهسته نزدیک أغل شد تا مبادا سگ نگهبان بیدار شود.
بخوانیدداستان شنل قرمزی / عاقبت گرگ بد گنده
روزی روزگاری در دهکدهای نزدیک جنگل، دختر خوب و بانمکی زندگی میکرد که همه دوستش داشتند. مخصوصاً مادربزرگ پیر او. روزی از روزها، مادربزرگ برای نوهی کوچکش یک شنل مخمل قرمز دوخت. شنل به تن دختر کوچولو خیلی قشنگ بود
بخوانیدداستان آموزنده دوست باوفا /ماجراهای سگ و گنجشک / بدی نکن تا بدی نبینی
روزی، روزگاری سگی بود که صاحب بدی داشت. سگ بیچاره همیشه گرسنه بود. روزی دیگر طاقتش تمام شد و نتوانست این وضع را تحمل کند و از آنجا رفت. در بین راه به گنجشکی رسید. گنجشک به سگ گفت: «ای سگ عزیز! چرا اینقدر ناراحتی؟!»
بخوانیدداستان آموزنده حیوانات وفادار / قصه های برادران گریم
مردی بود که از مال دنیا، جز کمی پول چیز دیگری نداشت. روزی مرد تصمیم گرفت که پولش را بردارد و بقیهی عمرش را در سفر بگذراند. مرد راه افتاد. رفت و رفت تا به دهی رسید. دید که جوانان ده باهم میدوند، جیغ میزنند و سروصدا میکنند
بخوانیدداستان یک روز عجیب / بعضی روزها اتفاقات عجیبی می افتد
بعضی از روزها، روزهای عجیبی هستند، روزهای اتفاقهای باورنکردنی. مثل آن روز که دهقانی با دو گاو نر برای شخم زدن زمینش به مزرعه رفت. وقتی به مزرعه رسید، شاخهای هر دو گاو شروع کردند به رشد کردن و مرتب بلند و بلندتر شدند.
بخوانیدداستان آموزنده روباه و گربه / دانش و هنر باید مفید و کابردی باشد
روزی گربهای در جنگل به روباهی رسید. گربه فکر میکرد که روباه حیوان باهوش و باتجربهای است و همهی حیوانها به او احترام میگذارند؛ بنابراین نزد روباه رفت و دوستانه به او گفت: «سلام، آقا روباه عزیز، حالتان چطور است؟ چهکار میکنید؟ وقت گرانبهایتان را چطور میگذرانید؟»
بخوانید