Masonry Layout

داستان آموزنده: مار و پونه / از نقطه ضعف دشمن، علیه خودش استفاده کن

قصه-قبل-از-خواب-مار-و-پونه

در کنار برکه‌ای حیوانات مختلفی زندگی می‌کردند. آهـو و خرگوش و موش هرروز صبح تا شب در کنار هم مشغول بازی بودند. تا اینکه یک روز خرگوش چیز سیاهی را کنار برکه دید که در بین علف‌ها در حال حرکت بود. به دوستانش گفت: من در اینجا مار سیاهی دیدم.

بخوانید

داستان آموزنده: پسر کم‌ حرف / پرحرفی به زیان انسان است

قصه-قبل-از-خواب-پسر-کم‌حرف

در زمان قدیم پادشاهی بود که ثروت فراوانی داشت. پسری داشت درنهایت پاکی و زیرکی و خوبی. او را به عالم دانایی سپرد تا به او علم و ادب آموزد. مرد عالم تمام اوقات خویش را صرف تربیت شاهزاده کرد. روزی شاهزاده از مرد عالم خواست پندی به او آموزد که موجب نجاتش در دو جهان باشد.

بخوانید

داستان کودکانه: شیر و خرگوش / با فکر و اندیشه مشکلات را حل کنید

قصه-قبل-از-خواب-شیر-و-خرگوش

در جنگلی سرسبز حیوانات در کنار هم زندگی می‌کردند تا آنکه شیری وارد آن جنگل شد و غرشی کرد و با این کار قدرت خود را به دیگران نشان داد. چند روز در آن جنگل زندگی کرد، هرروز به دنبال شکار رفته و خود را این‌گونه سیر می‌کرد.

بخوانید

داستان کودکانه: یک کاسه نخود / در کارهای خانه به مادر کمک کنیم

داستان کودکانه: یک کاسه نخود / در کارهای خانه به مادر کمک کنیم 1

روز تعطیل بود و مادر یک سبد پر از نخود سبز برای غذای ظهر خریده بود. «یوان» با دیدن سبد پر از نخود سبز گفت: «مادر اجازه می‌دهید من هم کمکتان کنم.» مادر خندید: «البته پسرم، کار خوبی می‌کنی که می‌خواهی به من کمک کنی.»

بخوانید

داستان کودکانه: در جستجوی مادر / اردک کوچولو و جوجه های مهربان

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-چینی-در-جستجوی-مادر

اردک سیاه کوچولو مادر نداشت. چون یک جوجه‌ماشینی بود. از روزی که به دنیا آمده بود کارگران کارخانه از او مراقبت می‌کردند. هیچ‌گاه غذایش کم نبود، جایش همیشه گرم و مناسب بود و جای زیادی برای گردش و بازی داشت؛ اما... هیچ‌کس و هیچ‌چیز مادر مهربان او نمی‌شد!

بخوانید

قصه‌ قبل از خواب: علی‌بابا و چهل دزد / بر اساس قصه‌های هزار و یک‌ شب

قصه-قبل-از-خواب-علی‌بابا-و-چهل-دزد

یکی بود یکی نبود. در زمان‌های قدیم نزدیک یکی از شهرهای ایران‌زمین هیزم‌شکن فقیری زندگی می‌کرد به نام علی‌بابا. او روزها برای جمع‌کردن هیزم به جنگل می‌رفت و از فروش آن‌ها زندگی سختی را می‌گذراند. یکی از این روزها که سرگرم جمع‌کردن هیزم بود، صدای سم اسب‌هایی را شنید که نزدیک می‌شدند

بخوانید

قصه ایرانی: تا به نفع تو بود زر بود؟ / معیارهای دوگانه در قضاوت

قصه-شیرین-ایرانی-تا-به-نفع-تو-بود-زر-بود؟

روزی روزگاری در شهری کوچک یک قاضی خسیس و طمع‌کار زندگی می‌کرد. مرد قاضی پسری داشت بسیار شرور و مردم‌آزار که کسی از دست کارهای او در امان نبود. روزی پسر قاضی همین‌طور که در کوچه قدم می‌زد، دید که گربه‌ی همسایه روی دیوار و در آفتاب لم داده و خوابیده است.

بخوانید