قصه صوتی زیبا و شنیدنی داستان حماسی آرش کمانگیر با صدای سیاوش کسرایی

پادشاه دختری داشت و می خواست دخترش را شوهر دهد اما شاهزاده خانم آن قدر خودخواه بود که همه خواستگاران را مسخره می کرد. یک روز پادشاه قسم خورد که دخترش را به اولین شخصی که از پنجره قصر ببیند بدهد ...

خاله خرسه تازه از خواب زمستانی بیدار شده بود و دلش می خواست درودیوار خانه اش را رنگ بزنه. دوتا سنجاب مهربان به کمکش آمدند و رنگ زدن و ترکیب رنگ ها را به او یاد دادند...

نمره های درسی ثریا کوچولو همیشه بد بود. برای همین، ثریا آرزو می کرد ای کاش یک مداد جادویی داشت تا نمره های خوبی بگیره. بالاخره ثریا به آرزوش رسید و یک مداد جادویی به دست آورد ...

عمو جنگلی پیرمرد مهربانی است که در جنگل کلبه ای دارد و از حیوانات مراقبت می کند و حیوانات هم او را خیلی دوست دارند ...

یک روز حیوانات جنگل از خواب بیدار شدند و متوجه شدند که دم ندارند. یکی دم همه انها را دزدیده بود ...

یک روز یک لک لک نامه رسان یک بچه فیل گوش دراز را به سیرک آورد. اسم این بچه فیل دامبو بود و گوش هایش خیلی دراز بود. آنقدر دراز که می توانست با گوش هایش پرواز کند ...

آقاخرسه توی غارش خوابیده بود که خانم خرسی بیدارش کرد تا بره دنبال غذا. اما روباه حیله گر اونو فریب داد تا بره عسل زنبورها رو بدزده و این هم عاقبتش ...

شاهزاده موطلایی از آن دسته شاهزاده ها بود که وقتی بچه بود گم شد و هیچکس نمی دانست که شاهزاده است. اما بالاخره موفق شد با دختر پادشاه عروسی کند و یک شاهزاده واقعی شود ...

خیر و شر دو دوست بودند که از کودکی با هم در ارتباط بودند اما شر همیشه از خیر کینه به دل داشت چون شر همیشه بد بود و خیر همیشه خوب بود و همه او را دوست داشتند. تا اینکه یک روز خیر و شر با هم همسفر شدند ...