لولیتا، چراغ زندگی من، آتش اندام ... من. گناه من، روح من. لو، لی، تا: نوک زبان در سفری سهگامی از کام دهان به سمت پایین میآید و در گام سومش به پشت دندان ضربه میزند: لو. لی. تا.
بخوانیدMasonry Layout
مَسخ: جملات آغازین رمان کوتاه مسخ نوشته فرانتس کافکا نویسنده چِک
یک روز صبح، همینکه گره گوار سامسا از خواب آشفتهای پرید، در رختخواب خود به حشرهٔ تمامعیار عجیبی مبدل شده بود. به پشت خوابیده و تنش، مانند زره، سخت شده بود. سرش را که بلند کرد، ملتفت شد که شکم قهوهای گنبد مانندی دارد
بخوانیدسووَشون: جملات آغازین فصل اول رمان سووَشون نوشته سیمین دانشور
آن روز، روز عقدکنان دختر حاکم بود. نانواها باهم شور کرده بودند و نان سنگکی پخته بودند که نظیرش را تا آنوقت هیچکس ندیده بود. مهمانها دستهدسته به اتاق عقدکنان میآمدند و نان را تماشا میکردند.
بخوانیدقصه آموزنده: گدایی که حاکم شهر شد
در روزگاران قدیم مرد فقیری زندگی میکرد که تمام داراییاش یک دست لباسی بود که به تن داشت و کیسهای برای گدایی. از شهری به شهری و از روستایی به روستایی دیگر میرفت و گدایی میکرد.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: سیب لهشده
محسن و علی در مهدکودک باهم دوست بودند. یک روز در حیاط مهدکودک باهم مسابقهی دو گذاشتند، محسن از علی جلو زد و علی عقب افتاد. محسن با خوشحالی فریاد زد: «من برنده شدم، علی تو باختی، من قهرمانم!»
بخوانیدقصه کودکانه: حاجی و طوطی – براساس داستانی از مثنوی
روزی روزگاری در شهری، مردی بود به نام حاج کاظم که دکّان بقّالی داشت. او مشتریهای زیادی داشت و در دکانش خوراکیهایی مثل نخود و لوبیا و برنج و عدس و سرکه و شیره و کشک و روغن میفروخت.
بخوانیدداستان کودکانه: کبوتر نامهبر
فرزانه کوچولو، همانطور که مشغول بازی با عروسکهایش بود، شعر میخواند و صدایش به گوش برادرش فرهاد که گوشهی اتاق نشسته بود و کتابی در دست داشت میرسید. فرزانه میخواند:
بخوانیدداستان کودکانه: كتاب قصهای براي قندونك
فصل پاييز بود. در جنگل سبز جنبوجوشی به پا بود. تمام بچههای حيوانات به مدرسه میرفتند تا سر كلاس خانم گوزن بنشينند و باسواد شوند.
بخوانیدقصه کودکانه و آهنگین: خرگوش سفيد، خرگوش سياه
خرگوش سفيد به خرگوش سياه گفت: «بيا بريم گردش.» خرگوش سياه گفت: «كجا بريم؟» خرگوش سفيد گفت: «توي جنگل.» خرگوش سياه گفت: «باشه، بريم گردش كنيم، بازي كنيم. دلهامونو راضي كنيم.»
بخوانیدقصه کودکانه و آموزنده: رنگهای زیبای برگها
فصل بهار بود. درختها پر از برگهای سبز و شکوفههای سفید و صورتی بودند. گنجشک کوچولو روی درختها مینشست و همراه پرندههای دیگر آواز میخواند.
بخوانید