«جا نمیزنیم!» صدای فرمانده مثل صدای شکستن یخ نازکی بود. اونیفورم رسمیاش تنش بود و کلاه سفید قیطاندوزی شدهاش را یکوری تا روی یک چشم خاکستری بیحالش پایین کشیده بود.
بخوانیدMasonry Layout
داستان کوتاه «چشمهای سگ آبیرنگ» / گابریل گارسیا مارکز
آنوقت نگاهی به من انداخت. فکر کردم اول زن به من نگاه میکرده. اما بعد که پشت چراغ رویش را برگرداند و من نگاهِ لغزنده و سمجِ او را، از روی شانهام، در پشت سر احساس کردم، فهمیدم که این من بودهام که ابتدا به او نگاه میکردهام.
بخوانیدداستان کوتاه «نامهای از یک روح» / سوزان میلنر گراهام
روز خوبی را در روستا گذرانده بودیم. کوهسار مملو از رنگهای پاییزی بود. گردش کنار رودخانه و گذراندن ساعاتی در کنار هم، یکی از خاطره انگیزترین روزهای زندگیم را رقم زده بود.
بخوانیدداستان کوتاه «دخترخالهها » / جویس کارول اوتس
چقدر دلم میخواهد میتوانستم شما را «فریدا» خطاب کنم اما نمیتوانم چنین اجازهای به خودم بدهم. تازگی کتاب خاطراتتان را خواندهام. دلایلی دارم که نشان میدهد ما دخترخاله هستیم. نام قبل از ازدواجم «شوارد» است البته نام خانوادگی واقعی پدرم نیست.
بخوانیدداستان کوتاه «یک روز خوش برای موزماهی» / جی. دی. سالینجر
نود و هفت تبلیغاتچیِ نیویورکی توی هتل بودند و خطوطِ تلفنیِ راهِ دور را چنان در اختیار گرفته بودند که زنِ جوانِ اتاق شمارهٔ ۵۰۷ مجبور شد از ظهر تا نزدیکیهای ساعت دو و نیم به انتظار نوبت بماند. اما بیکار ننشست.
بخوانیدداستان کوتاه «بوی خوش سیگار» / آلبا دُ سِسپِدِس
در بهار سال ۱۹۴۴ همراه تعدادی از دوستانم که آنها نیز در تبعید به سر میبردند در ناپل بودیم. پولی نداشتیم، کم غذا میخوردیم و فقیرانه لباس میپوشیدیم.
بخوانیدداستان کوتاه «از دوران کودکی» / هرمان هسه
جنگل قهوهای در دوردست از همین چند روز پیش به این طرف سوسویی بانشاط از رنگ سبز برگهای تازه را نشان میدهد. در منطقهٔ لترسبرگ من امروز اولین گلهای نیمه باز پامچال را مشاهده کردم.
بخوانیدداستان کوتاه «بوسه» / آنتوان چخوف
در ساعت هشت شب بیستم ماه می تمامی شش گروه توپخانه از تیپ آتشبار نیروهای ذخیره در دهکدهٔ مایستکچی در میانهٔ راه خود به اردوگاه اصلی برای سپریکردن شب توقف کردند.
بخوانیدداستان کوتاه «گربه سیاه » / ادگار آلن پو
داستانی را که میخواهم به روی کاغذ بیاورم هم بس حیرتانگیز است و هم بسیار متداول. انتظار باور آن را ندارم. انتظار باوری که حواس خود من نیز حاضر به گواهی آن نباشد، تنها یک دیوانگیست، و من دیوانه نیستم.
بخوانیدداستان کوتاه «خانهای در آسمان» / گلی ترقی
تابستان بدی بود؛ داغ، بیآب، بیبرق. جنگ بود و ترس و تاریکی. مسعود «د»، مثل آدمی افتاده در عمق خوابی آشفته، گیج و منگ و کلافه، دست زن و بچههایش را گرفت و شتابان راهی فرنگ شد.
بخوانید