در یک مزرعه حیواناتی مثل مرغ و خروس، اردک، کبوتر، سگ، خر و گاو و گوسفند، در کنار هم زندگی میکردند. مرغ و خروس پنجتا بچه داشتند، چهارتا دختر و یک پسر.
بخوانیدMasonry Layout
قصه کودکانه: پیشی ریزه، گربهی سربه هوا
خانم و آقای گربه، یک پسر خوشگل داشتند که خیلی کوچولو بود. برای همین اسمش را پیشی ریزه گذاشته بودند.
بخوانیدقصه کودکانه: میمون کوچولو
روزی روزگاری مردی بود که یک میمون کوچولو داشت. او هرروز با میمونش برای مردم نمایش میداد و آنها را سرگرم میکرد
بخوانیدقصه کودکانه: بلبل آوازخوان
در باغ بزرگی پرندگان زیادی زندگی میکردند و آواز میخواندند.
بخوانیدقصه کودکانه: کاردستی خانم پرستار
آن شب در بخش کودکان یک بیمارستان، دختر کوچولویی بستری بود. او اصلاً حوصله نداشت.
بخوانیدقصه کودکانه: چرا غذا مزه نداشت؟
روزی روزگاری در سرزمینی دور، پادشاهی زندگی میکرد که مادر پیر و مهربانی داشت.
بخوانیدقصه کودکانه «گاو و شیر و تاریکی»
توی یه روستا مردی زندگی میکرد به اسم صادق که مردم صداش میکردند عمو صادق. عمو صادق گاو شیرده قشنگی داشت.
بخوانیدقصه کودکانه «قصهی توپ و زرّافه»
در جنگلی سبز و خرم، یک زمینبازی بود که بچههای حیوانات در آن باهم توپبازی میکردند.
بخوانیدقصه کودکانه «حلاج گرگ» ( داستان یک ضرب المثل)
اگر کسی دنبال کار و معاملهای برود و سودی نبرد میگویند فلانی حلاج گرگ بوده!
بخوانیدقصه کودکانه «همسایههای خوب»
توی یک جنگل سرسبز و قشنگ، حیوانات زیادی زندگی میکردند.
بخوانید