روزی از روزها، مردی روستایی چوب دستی از شمشاد برداشت و به همسرش گفت: - آیرین، من به شهر میروم و سه روز دیگر بر میگردم.
بخوانیدMasonry Layout
افسانهی تبر نقره ای / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، هیزم شکن فقیری بود که از بام تا شام زحمت میکشید و کار میکرد تا سرانجام کمی پول جمع کرد. او یک پسر بیشتر نداشت.
بخوانیدافسانهی دختر هوشیار روستایی / قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، روستایی فقیری بود که خانه کوچکی داشت ولی زمینی نداشت که در آن سبزی یا ذرت بکارد.
بخوانیدافسانهی قصر زرین استرومبرگ / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، ملکه ای بود که دختر کوچکی داشت. دخترک هنوز خیلی کوچک بود و باید دیگران او را در آغوش میگرفتند و این طرف و آن طرف میبردند.
بخوانیدافسانهی پادشاه سرزمین کوههای طلایی / داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، بازرگانی بود که دو فرزند داشت؛ یکی پسر و دیگری دختر. آنها خیلی کوچک بودند و باید کسی از آنها نگهداری میکرد.
بخوانیدافسانهی ویولن جادویی / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، مرد ثروتمندی بود که خدمتکار باوفایی داشت. صبح به صبح خدمتکار اولین نفری بود که از خواب بلند میشد و به سراغ سختترین کارها میرفت.
بخوانیدافسانهی شاه پرندگان / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، یک خرس و یک گرگ در جنگلی کنار یکدیگر قدم میزدند. در حین قدم زدن آواز زیبایی به گوش خرس رسید
بخوانیدافسانهی مردی در پوست خرس / قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، جوانی بود که سری پرشور و دلی نترس داشت. به سربازی رفت، راهی جبهه جنگ شد و در سختترین شرایط نبرد همیشه پیشتاز و جلودار بود.
بخوانیدافسانهی قصر شیر / قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، بازرگانی بود که سه دختر داشت و به اجبار باید به سفری طولانی میرفت و آنها را تنها میگذاشت.
بخوانیدافسانهی دو هدیه از یک پری / قصهها و داستانهای برادران گریم
در روزگاران خیلی قدیم که پریها هم مثل آدمها روی کره زمین زندگی میکردند، پری نیک نهادی در جایی دوردست سرگردان و خسته و مانده میگشت
بخوانید