از طرف جعفر بن ابراهیم یمانی مأمور تشرّف به ناحیه مقدّسه شدم. وقتی کارم تمام شد، به بغداد رفتم تا با کاروان یمن خارج شوم.
بخوانیدMasonry Layout
داستانهای امام زمان (عج): چرا احسان ما را رد نمودی؟
میخواستم به شهر سامرا سفر نمایم که هدیهای از ناحیه مقدسه حضرت علیه السلام به دستم رسید
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): عبارات نامرئی!
مردی از اهالی شهر بلخ مالی را به همراه نامهای برای امام علیه السلام میفرستد. او انگشت خود را مانند قلم روی کاغذ حرکت میدهد
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): غلام را بفروش!
ابو عبدالله بن جنید در شهر «واسط» زندگی میکرد، روزی حضرت حجت علیه السلام غلامی را نزد او میفرستد تا او را بفروشد.
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): حقّ پسر عمویت را جدا کن!
شخصی از مردم عراق نزد من آمد، او سهم امام علیه السلام مال خودش را آورده بود. من آن را برای حضرت علیه السلام فرستادم.
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): بروید کربلا تا زبان نوجوان باز شود!
«سُرور» مرد عابد و زاهدی بود، و هیچگاه صدایش را بلند نمیکرد. روزی او را در اهواز دیدم، میگفت ...
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): نام او را محمّد بگذارید!
در قُم مردی مدعی شده بود که بچهای که همسرش بدان باردار است، از نطفه او نیست!
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): پیام را برسان و نترس!
هنگامی که حسین بن روح، نایب خاص امام زمان علیه السلام در زندان معتضد عبّاسی به سر میبُرد شیعیان به وسیله شلمغانی با حسین بن روح در ارتباط بودند
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): دعایی هم تو بر احوال ما کن!
زمانی که شیخ ابوالقاسم حسین بن روح نوبختی نیابت امام زمان علیه السلام را عهدهدار بود خود پنهان شده و ابوجعفر محمّد بن علی معروف به شلمغانی را به عنوان رابط بین خود و شیعیان نصب نمود
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): ظهور؛ پس از یأس و نومیدی!
روزی خواهرزاده ابوبکر بن نخالی عطار را دیدم و گفتم: کجا هستی؟ و کجا میروی؟
بخوانید