روزی از روزها، هنگامیکه برف میبارید و زن امیرِ شهر سرگرم دوختن بود سوزن به انگشتش فرورفت و سه قطره خون از آن بیرون زد. زن امیر گفت: «آه، چقدر آرزو دارم که دختر کوچکی داشته باشم که لبانش سرخ، مانند خون و زلفش سیاه چون آبنوس باشد.»
بخوانیدMasonry Layout
داستان مصور کودکانه: سیدنی و هیولای دریایی || پنگوئن مخترع
مدتها قبل، انسانها در اقیانوس سردِ قطب جنوب با نیزه و چماق شکار میکردند. آنوقتها دوران بیرحمانهای بود. دورانی ترسناک بود... برای همه.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: آرتورِ کرگدن | چرا آرتور به همه حمله میکرد
سالها پیش در آفریقا، در جنگلی انبوه، کرگدن بسیار بزرگی زندگی میکرد که «آرتور» نام داشت. آرتور، کرگدن بدی نبود. اما یک عیب داشت؛
بخوانیدداستان مصور کودکانه: سامورایی و مرد غولپیکر
روزی روزگاری در کشور ژاپن، مردی بود به نام «یوشی موتو». او خیلی قوی و شجاع بود و همیشه به فکر مردم بود. او یک سامورایی واقعی بود.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: خرس وحشی و پسر باهوش
روزی روزگاری در روستایی در کشور آلمان، پسری بود بسیار باهوش و زرنگ. اسم این پسر هانس بود، هانس با مادرش زندگی میکرد.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: تخم طلایی و میمون جادویی
روزی روزگاری در سرزمین چین، کوهی بود به نام «کاکازان». در بالاترین نقطه این کوه، یک ستون سنگی بهطرف آسمان بالا رفته بود. روی این ستون سنگی، تخممرغ خیلیخیلی بزرگی قرار داشت...
بخوانیدداستان مصور کودکانه: دیو سهچشم و پسرک هیزمشکن
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در کنار جنگل بزرگی، هیزمشکن فقیری زندگی میکرد. هیزمشکن پسر کوچکی داشت.
بخوانیدقصه مصور کودکانه: راز قصر جنگل || دیو دلبر
روزی روزگاری در دهکدهای، مرد کشاورزی با خانوادهاش زندگی میکرد. او سه دختر داشت. دخترها نجیب و مهربان بودند، اما دختر کوچک که بیوتی (زیبا) نام داشت، از دو خواهر دیگرش زرنگتر و مهربانتر بود.
بخوانیدقصه مصور کودکانه: کوتولهها و کفاش || مهربانی، بی پاسخ نمی ماند.
روزی روزگاری، استاد کفاشی با همسرش زندگی میکرد. این پیرمرد و پیرزن، خیلی مهربان بودند. استاد کفاش کفشهای خوبی میدوخت و پول زیادی به دست میآورد، اما پولدار و ثروتمند نبود.
بخوانیدقصه مصور کودکانه: سگِ عجیبِ دهکده || با حیوانات مهربان باشیم
روزی روزگاری در زمانهای خیلی قدیم، تولهسگ کوچولویی بود به اسم «پوچی» که با فقر و سختی زندگی میکرد. بعضی وقتها سه روز میگذشت و پوچی چیزی برای خوردن پیدا نمیکرد.
بخوانید