روزی روزگاری در نزدیکی شهر بزرگی، روستای کوچکی بود. در آن روستا پیرمردی با نوهی کوچکش، به نام «نِرولد» زندگی میکرد. پیرمرد از مردم روستا شیر میخرید و شیر را در ظرفهای بزرگ میریخت و بعد آنها را به شهر میبرد و به مردم میفروخت.
بخوانیدMasonry Layout
داستان مصور کودکانه: شش برادر و یک خرگوش
روزی روزگاری در کشور ژاپن، چند برادر بودند که باهم زندگی میکردند. برادر بزرگتر «اوکونوشی» نام داشت. او مرد شجاع و مهربانی بود. روزی همه برادرها تصمیم گرفتند برای خواستگاری دختر حاکم به شهر دیگری، آنطرف دریا بروند.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: پسر قهرمان و جادوگر بدجنس
روزی روزگاری، جادوگر بدجنسی بود که همه مردم از دست او به تَنگ آمده بودند؛ اما هیچکس جرئت نداشت با او بجنگد و او را از بین ببرد. چون هر کس با او روبهرو میشد، به سنگ تبدیل میشد و مثل مجسمهای بر زمین میافتاد.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: آنی شرلی، دختر مو قرمز
روزی روزگاری خواهر و برادری باهم زندگی میکردند. باآنکه سالهای زیادی از عمرشان گذشته بود، هیچکدام ازدواج نکرده و بچهای نداشتند. اسم خواهر «ماریلا» و اسم برادر «ماتیو» بود. ماتیو دیگر پیر شده بود و نمیتوانست کارهای مزرعه را بهتنهایی انجام دهد.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: تام سایر، پسر ماجراجو || نقشه گنج
روزی روزگاری، پسربچهای بود به نام «تام سایر». او که پدر و مادرش را از دست داده بود، با عمهاش زندگی میکرد. تام دوستی داشت به نام هاکلبری فین. هاک هم بچهی فقیری بود، همیشه در کوچهها ول میگشت و کارهای عجیبی میکرد.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: هیزمشکن خوششانس || قصه شب برای کودکان
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، در دهکدهای کوچک، جوان هیزمشکنی زندگی میکرد که بسیار فقیر بود. او مجبور بود به بیرون از دهکده برود و هیزم جمع کند تا به مردم بفروشد و زندگی را بگذراند.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: دزدی در ده || قصه شب برای کودکان
روزی روزگاری در دهکدهای دوردست پسری به نام «غلام» با مادر پیرش زندگی میکرد. او اهل کار کردن نبود و همیشه دوست داشت بهراحتی پول دربیاورد.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: عاقبت شیر زورگو || قصه شب برای کودکان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در یک جنگل سرسبز و خرم، مثل همه جنگلهای دیگر، حیوانات زیادی زندگی میکردند. در این جنگل شیر ظالمی بود که به خاطر زور زیادش خودش را سلطان جنگل میدانست.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: شاهزاده و روباه || قصه شب برای کودکان
روزی روزگاری در شهری بزرگ، پادشاهی زندگی میکرد که خداوند به او پسری داد؛ اما چند روزی از تولد فرزندش نگذشت که پادشاه همسرش را از دست داد.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: سه بچه خرس || قصه شب برای کودکان
یکی بود یکی نبود، توی یک جنگل بزرگ که حیوانات زیاد و خطرناکی هم داشت یک خرس با سه تا بچهاش زندگی میکردند. مادر همیشه مواظب بچهها بود تا توسط حیوانات وحشی آسیب نبینند.
بخوانید