یکی بود، یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود، خدا این آسمان را آفرید. بعد زمین را میان آسمان آفرید. زمین به بزرگی این روزهایش نبود، خیلی کوچکتر بود. خدا دورتادور زمین کوچک، کوهها را آفرید که خیلی بلند بودند.
بخوانیدMasonry Layout
داستان مصور کودکانه: گل بلور و خورشید
شب در آسمانِ قطب شمال ماند. یک ماه ماند؛ دو ماه ماند؛ سه ماه ماند؛ شش ماه تمام ماند. شب، خوابش گرفت. ستارهها هم آنقدر چشمک زدند تا چشمهایشان کم سو شد.
بخوانیدقصه صوتی موزیکال: خروس زری پیرهن پری || متن کامل+ قصه صوتی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود. یک گربه بود و یک طُرقه بود و یک خروس خوشگل چاقوچله بود که ته جنگل، تو یک کلبهی چوبی، سهتایی باهم زندگی میکردند. گربه پالتو پوستی داشت. طرقه هم تن خودش یک نیمتنهی مخملی داشت؛ اما خروس تپلی، بس که پرهاش قشنگ بود و رنگبهرنگ بود، حیفش میآمد چیزی روی آن تنش کند. دمش نیلی بود و، شکمش سیاه و سرخ و نارنجی
بخوانیدداستان مصور کودکانه: سفرهای گالیور || گالیور در لیلی پوت
سالها پیش یک انگلیسی به نام «لموئل گالیور» به سفر در دریاهای جنوب پرداخت. در راه، طوفان مهیبی کشتی او را درهم شکست. ناخدا و همهی ملاحان به دریا افتادند و غرق شدند. تنها گالیور توانست با شنا از کشتی شکسته دور شود.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: ایوان و اسب کوچکش
روزی روزگاری، پسر مهربانی به نام «ایوان» به همراه دو برادرش در روستایی در کشور روسیه زندگی میکردند. یک روز صبح آنها دیدند که مزرعه گندمشان لگدکوب و خراب شده است.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: خانهی فلسطینی کجاست؟
مرغ خانه دارد. با بچههایش در آن زندگی میکند. مرغ خانه خود را دوست دارد. چون در آنجا جوجههایش راحت هستند و کسی آنها را آزار نمیدهد.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: کودک فلسطینی || اسراییل از بچهها میترسد…
ما فلسطینیها تا وقتی کشورمان را از چنگال دشمن آزاد نکنیم، آرام نمینشینیم. دشمن هم برای اینکه بتواند آسوده و راحت در کشور ما زندگی کند میخواهد هر طور هست ما را از بین ببرد.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: موشها و گربهی زنگولهدار
روزی روزگاری خانه بزرگی بود که موشهای زیادی در آن زندگی میکردند. موشها هر جا که دلشان میخواست میرفتند و هر کاری که میخواستند میکردند
بخوانیدداستان مصور کودکانه: عروسی خانم موشه || دست بالای دست، بسیار است
روزی روزگاری، دو تا موش بودند که دختر جوانی داشتند. دختر، خوب و باسلیقه بود و هرروز خواستگاری برایش میآمد تا با او ازدواج کند؛ اما پدر و مادر دلشان میخواست که شوهر خیلی خوبی برای دخترشان انتخاب کنند.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: خر تنبل و بار نمک
روزی روزگاری، کشاورزی چند کیسه بر پشت خرش گذاشته بود تا آنها را به خانه ببرد. راه، طولانی بود و خر حسابی خسته شده بود و عرق میریخت.
بخوانید