روزی روزگاری خانه بزرگی بود که موشهای زیادی در آن زندگی میکردند. موشها هر جا که دلشان میخواست میرفتند و هر کاری که میخواستند میکردند
بخوانیدMasonry Layout
داستان مصور کودکانه: عروسی خانم موشه || دست بالای دست، بسیار است
روزی روزگاری، دو تا موش بودند که دختر جوانی داشتند. دختر، خوب و باسلیقه بود و هرروز خواستگاری برایش میآمد تا با او ازدواج کند؛ اما پدر و مادر دلشان میخواست که شوهر خیلی خوبی برای دخترشان انتخاب کنند.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: خر تنبل و بار نمک
روزی روزگاری، کشاورزی چند کیسه بر پشت خرش گذاشته بود تا آنها را به خانه ببرد. راه، طولانی بود و خر حسابی خسته شده بود و عرق میریخت.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: کلاغ و پرندهها || کلاغ خودفریب!
روزی روزگاری در گوشهای از جنگل پرندههای زیادی زندگی میکردند. آنها زندگی راحت و آرامی داشتند؛ اما یک روز بین آنها اختلاف افتاد، چون همه میخواستند رئیس باشند.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: کینتارو، بچه پهلوان
در زمانهای قدیم، در کشور ژاپن، پسر کوچولویی بود به نام کینتارو. پدر کینتارو پهلوان بزرگی بود. روزی از روزها این پهلوان به جنگ دشمن رفت و کشته شد.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: زیبای خفته و پری شرور
روزی روزگاری، پادشاهی با همسرش در قصر خود زندگی میکرد. سالها از عمر آنها گذشته بود. ولی هنوز فرزندی نداشتند. شاه و همسرش به درگاه خداوند دعا کردند و از او خواستند تا بچهای به آنها بدهد.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: عروسی قو || طلسم جادوگر
روزی روزگاری در سرزمینی، فرمانروایی با پسر جوانش زندگی میکرد. کار پسر جوان این بود که همیشه در کوه و دشت و صحرا دنبال شکار برود. او بر پشت اسب مینشست و اینطرف و آنطرف میرفت.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: ایکیوسان پسر باهوش
ایکیوسان، پنج سالش بود که مادر، او را به مدرسه شبانهروزی برد. مدرسه شبانهروزی جایی بود که بچهها در آنجا درس میخواندند و با راه و رسم زندگی آشنا میشدند.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: سیندرلا، دختر زیرشیروانی
روزی روزگاری دختری بود که با پدر و مادرش زندگی میکرد. آنها زندگی خوب و خوشی داشتند؛ اما این خوشی خیلی طول نکشید. روزی از روزها مادرِ دختر بیمار شد و در رختخواب افتاد.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: تامبلینا دختر بندانگشتی
روزی روزگاری زن و شوهر جوانی بودند که بچه نداشتند. زن همیشه به درگاه خداوند دعا میکرد و از او میخواست فرزندی به او بدهد...دختر کوچولو آنقدر ظریف و کوچک بود که مادر به او میگفت: «بندانگشتی».
بخوانید