Masonry Layout

قصه‌ آموزنده: نابینای نکته‌سنج || قصه‌های سندباد نامه

قصه‌های-آموزنده‌ی-سندباد-نامه-قصه-نابینای-نکته‌سنج

یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم در شهر انطاکیه تاجر ثروتمندی از دنیا رفت و مال زیادی برای پسرش ماند. پسر دنباله کار پدرش را گرفت و در خریدوفروش اجناس بسیار دلیر شد و دلال‌ها و کارشناسان و اطرافیان پدر با او همکاری می‌کردند

بخوانید

قصه‌ آموزنده: آتش‌بازی || قصه‌های سندباد نامه

قصه‌های-آموزنده‌ی-سندباد-نامه-قصه-آتش‌بازی

یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم طایفه‌ای از میمون‌ها در کوه‌های نزدیکی شهر همدان منزل داشتند. جمعیت آن‌ها هم خیلی زیاد بود و بزرگ‌تر و پیشوای آن‌ها یک میمون سالخورده و باتجربه بود که نامش «روزبه» بود.

بخوانید

قصه‌ پندآموز: خوراک بهشتی || قصه‌های سندباد نامه

قصه‌های-آموزنده‌ی-سندباد-نامه-قصه-خوراک-بهشتی

یک روزی بود و یک روزگاری. یک روباه بود که مانند همه روباه‌ها حیله‌گر و ناقلا بود و چون زور و قدرتی نداشت که مثل شیر و پلنگ شکار کند ناچار همیشه با زبان‌بازی و مکر و حیله مرغ‌ها و حیوانات کوچک‌تر را گول می‌زد

بخوانید

قصه کودکانه‌ی جوجه کلاغ و آدم‌برفی || دوست واقعی همیشه کنارته!

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--جوجه-کلاغ-و-آدم‌برفی

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی از روزها توی فصل زمستان، جوجه کلاغی در آشیانه‌اش نشسته بود. آشیانه‌ی جوجه کلاغ روی یک درخت بلند کاج بود. برای همین، جوجه کلاغ از آن بالا همه‌چیز را می‌دید.

بخوانید