قصه کارتونی کودکانه: قوری چای
بخوانیدMasonry Layout
قصه کودکانهی گنجشک و پرنده کوکی || خودت را دوست داشته باش!
روزی از روزها یک پرندهی کوکی زردرنگ کنار پنجره نشسته بود و بیرون را نگاه میکرد. پرندهی کوکی گنجشکهایی را میدید که روی شاخههای یک درخت، جیکجیک میکردند و اینور و آنور میپریدند.
بخوانیدقصه کودکانهی جوجه کلاغ و آدمبرفی || دوست واقعی همیشه کنارته!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها توی فصل زمستان، جوجه کلاغی در آشیانهاش نشسته بود. آشیانهی جوجه کلاغ روی یک درخت بلند کاج بود. برای همین، جوجه کلاغ از آن بالا همهچیز را میدید.
بخوانیدقصه کودکانهی غنچه و پروانه || به یاد دوستانمان باشیم!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری پروانهی قشنگی که تازه پر زدن را یاد گرفته بود، توی باغ گل از اینور به آنور میرفت و کنار این گل و آن گل مینشست.
بخوانیدقصه کودکانهی: پیراهن سفید و جالباسی || غرور بیجا خوب نیست!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها پسر کوچکی صاحب یک پیراهن سفید قشنگ شد. مادر پسر کوچولو که پیراهن را برای او خریده بود، آن را به جالباسی آویزان کرد.
بخوانیدقصه کودکانهی: توپ آبی و آسمان و ماهی
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها بچههای کوچک توی حیاط داشتند بازی میکردند. توپ آنها، یک توپ آبی کوچک بود. بچهها توپ آبی را اینور و آنور میانداختند و دنبالش میدویدند.
بخوانیدقصه کودکانهی: خرگوش و کلاغ و گردو || زود عصبانی نشید!
روزی روزگاری خرگوشی از لانهاش بیرون آمد تا برای بچههایش هویج پیدا کند. هویج که غذای خرگوش است کجاست؟ این غذای خرگوشها زیر زمین است؛ یعنی ریشهی هویج که زیرخاک بزرگ میشود.
بخوانیدقصه کودکانهی: عروسک و قوطی کبریت || بازی با آتش خطرناکه!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها عروسک دختر کوچولویی توی اتاق، تکوتنها بازی میکرد. عروسک سوار ماشینها میشد و بیب بیب میگفت و دنبال اسبهای اسباببازی میدوید.
بخوانیدقصه کودکانهی: مگس، دوست عروسک کوچولو || بچه باید تمیز باشه!
روزی از روزها عروسک کوچولو رفت و پنجرهی اتاق را باز کرد. یکدفعه از بیرون مگسی توی اتاق آمد و اینور و آنور رفت و وز و وز کرد. عروسک کوچولو مگس را نگاه کرد و گفت: «چرا آمدی توی اتاق؟ مگر هر جا که پنجره باز است مگس باید آنجا برود؟»
بخوانیدقصه کودکانهی: لباس بارانی و روز برفی
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها دخترِ کوچولو نان و چای صبح خود را که خورد گفت: «مادر امروز هوا خیلی سرد شده، بازهم به خانهی خاله خورشید میرویم؟»
بخوانید