یک روزی بود و یک روزگاری. مردی صد سکه طلا به کسی قرض داده بود و سند نگرفته بود و وقتی مطالبه کرد بدهکار حاشا کرد و گفت: «چه حسابی؟ چه کتابی؟» ناچار مدعی پیش حاکم رفت و شکایت کرد.
بخوانیدMasonry Layout
قصه آموزنده: گفتار خوب || قصههای قابوسنامه
یک روزی بود و یک روزگاری. یکشب هارونالرشید، خلیفه عباسی، خوابی دیده بود و صبح دستور داد تعبیرگویان و خوابگزاران حاضر شوند تا خواب خلیفه را تعبیر کنند.
بخوانیدقصه آموزنده: شیر و آب || قصههای قابوسنامه
یک روزی بود و یک روزگاری. یک مرد گلهدار بود که هزار گوسفند داشت و آدم نادرستی بود که حلال را از حرام نمیشناخت؛ اما چوپانی که برای گوسفندان او شبانی میکرد پارسا و درستکار بود.
بخوانیدقصه آموزنده: تجارت و سخاوت || قصههای قابوسنامه
یک روزی بود و یک روزگاری. یک مرد بازرگان بود که با یک بقال در بازار حساب جاری داشت. جنسهایی به بقال فروخته بود و پولهایی گرفته بود و هر وقت اجناس خرد و ریز لازم داشت به بقال سفارش میداد
بخوانیدقصه آموزنده: نیکوکار گناهکار || قصههای قابوسنامه
یک روزی بود و یک روزگاری. در روزگار قدیم پیرمرد مسلمان و دانشمندی در شهر بخارا زندگی میکرد که او را خواجهی بخارایی مینامیدند. یک روز خواجه مال و ثروت خود را حساب کرد و دید مستطیع شده...
بخوانیدقصه آموزنده: خیاط و کوزه || قصههای قابوسنامه
یک روزی بود و یک روزگاری. در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش بر سر راه گورستان بود و ناچار وقتی کسی میمرد و به گورستانش میبردند از جلو دکان خیاط میگذشتند.
بخوانیدقصه آموزنده: گربه سفید || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم مردی بود که در خدمت حاکم شغل میرغضبی داشت و هر وقت میخواستند گناهکاری را تازیانه بزنند او را صدا میکردند. این میرغضب زن خوبی داشت که چون جان شیرین او را دوست میداشت
بخوانیدقصه آموزنده: یک قطره عسل || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری یک مرد شکارچی بود و یک سگ شکارچی تربیتشده داشت که با او کمک میکرد. سگ شکاری سگی بود لاغراندام با دستها و پاهای باریک و بلند که از هر حیوانی تندتر میدوید
بخوانیدقصه آموزنده: مرغ زیرک || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. در نزدیکی شهر کابل یک هدهد بود که بسیار باهوش و زیرک بود و در باغی بر درختی لانه داشت و در آن باغ پیرزنی زندگی میکرد
بخوانیدقصه آموزنده: حکم قاضی || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز یکی از پادشاهان قدیم، قاضی بزرگ پایتخت را خواست و دستور داد برای یکی از شهرها یک قاضی انتخاب کند. قاضی بزرگ این موضوع را با چهار نفر از شاگردان خود در میان گذاشت
بخوانید