روزی روزگاری دختر کوچولویی به نام بریژیت در شهر کوچکی نزدیک جنگل رزبری زندگی می کرد. همه اونو به اسم کلاه طلایی کوچولو می شناختند.
بخوانیدMasonry Layout
قصه صوتی_تصویری کودکانه: خرگوش گوش داد
قصه صوتی_تصویری کودکانه: خرگوش گوش داد
بخوانیدقصه آموزنده: آهو در طویله خران || قصههای مثنوی مولوی
یک روز یک شکارچی از صحرا یک آهو گرفته بود و شب که به خانه آمد دید هیچچیز برای خوردن، در خانه نیست. هر چه فکر کرد که آهو را بکشد و کباب کند دلش راضی نشد. آهو را برداشت آمد سر کوچه. چند نفر ایستاده بودند.
بخوانیدقصه آموزنده: کمالالدین حسن || قصههای مثنوی مولوی
شاعری یک شعر بالابلند در تبریک عید ساخت و در آن از خوبیهای پادشاه زمان خود خیلی تعریف کرد و در مدح و ستایش او بسیار کوشش کرد و روز عید نوروز برای خواندن آن شعر و گرفتن صِله و عیدی به دربار پادشاه رفت.
بخوانیدقصه آموزنده: سلمان کر و شعبان کر || قصههای مثنوی مولوی
یک پیرمرد بقال بود به نام سلمان که گوشش سنگین بود و مردم اسمش را گذاشته بودند «سلمان کر» وقتی کسی میخواست از دکان بقالی سلمان چیزی بخرد بایستی به صدای بلند حرف بزند تا سلمان بشنود...
بخوانیدقصه آموزنده: کودک حلوا فروش || قصههای مثنوی مولوی
شخصی بود که اسمش «شیخ احمد خضری» بود و در شهر خود به خوبی و خیرخواهی معروف شده بود. این شیخ احمد روزی روزگاری مرد ثروتمندی بود و هر چه داشت کمکم به مردم فقیر و بینوا بخشید تا اینکه داراییاش تمام شد.
بخوانیدقصه آموزنده: فیل شناسی در تاریکی || قصههای مثنوی مولوی
چند نفر هندی از هندوستان با یک فیل سفر میکردند و در کشورهایی که مردم فیل ندیده بودند آن را به نمایش گذاشته بودند و پولی میگرفتند و زندگی خودشان را میگذراندند.
بخوانیدقصه آموزنده: دو غلام || قصههای مثنوی مولوی
در آن زمانها که خریدوفروش غلام و کنیز رواج داشت مرد ثروتمندی سفارش داد که از میدان بردهفروشها دو غلام برایش بخرند. رفتند و دو غلام خریدند. یکی را به صد درهم و یکی را به بیست درهم.
بخوانیدقصه آموزنده: دشمن در لباس دوست || قصههای مثنوی مولوی
در زمان قدیم روزگاری بود که یهودیها و نصرانیها باهم دشمنی داشتند و یک شهر بود که مردم در آنجا بیشتر یهودی بودند و کمتر نصرانی، و این شهر حاکمی ظالم داشت و این حاکم نفع خود را در آن دیده بود که خود را یک یهودی متعصب نشان بدهد
بخوانیدقصه آموزنده: زبان حیوانات || قصههای مثنوی مولوی
یک روز یک نفر آمد پیش حضرت موسی و گفت: «ای موسی، من سالهاست که به تو ایمان آوردهام ولی از دین تو سودی نبردهام، امروز آمدهام یک خواهش از تو بکنم.» موسی گفت: «خواهشت را بگو، اگر بتوانم برآورده میکنم.» آن مرد گفت: «میخواهم از خدا بخواهی زبان حیوانات را به من بیاموزد
بخوانید