در آن زمانها که خریدوفروش غلام و کنیز رواج داشت مرد ثروتمندی سفارش داد که از میدان بردهفروشها دو غلام برایش بخرند. رفتند و دو غلام خریدند. یکی را به صد درهم و یکی را به بیست درهم.
بخوانیدMasonry Layout
قصه آموزنده: دشمن در لباس دوست || قصههای مثنوی مولوی
در زمان قدیم روزگاری بود که یهودیها و نصرانیها باهم دشمنی داشتند و یک شهر بود که مردم در آنجا بیشتر یهودی بودند و کمتر نصرانی، و این شهر حاکمی ظالم داشت و این حاکم نفع خود را در آن دیده بود که خود را یک یهودی متعصب نشان بدهد
بخوانیدقصه آموزنده: زبان حیوانات || قصههای مثنوی مولوی
یک روز یک نفر آمد پیش حضرت موسی و گفت: «ای موسی، من سالهاست که به تو ایمان آوردهام ولی از دین تو سودی نبردهام، امروز آمدهام یک خواهش از تو بکنم.» موسی گفت: «خواهشت را بگو، اگر بتوانم برآورده میکنم.» آن مرد گفت: «میخواهم از خدا بخواهی زبان حیوانات را به من بیاموزد
بخوانیدقصه آموزنده: اختلاف انگوری || قصههای مثنوی مولوی
چهار نفر گدای غریب به یک آبادی رسیده بودند و تازه باهم آشنا شده بودند. یکی از آنها فارسیزبان بود و یکی ترک و یکی عرب بود و یکی هم رومی بود ولی شکستهبسته باهم صحبت میکردند
بخوانیدقصه آموزنده: مریض خیالی || قصههای مثنوی مولوی
یک روز صبح وقتی یکی از شاگردان مکتبخانهی ملا به مکتب میرفت دید چند تا از شاگردان مکتبخانه شیخ دارند توی کوچه بازی میکنند پرسید: «چرا مدرسه نرفتهاید؟ گفتند: «جناب شیخ مریضی شده و سه چهار روز مکتب را تعطیل کرده.»
بخوانیدقصه آموزنده: حقشناسی لقمان || قصههای مثنوی مولوی
لقمان حکیم مردی بود سیاهچرده و نازکاندام که تمام عمر خود را به پند گرفتن و پند دادن گذرانید و در زمان خودش هوش و عقل و حرفهای خوب او در شهری که زندگی میکرد معروف بود
بخوانیدقصه آموزنده: موسی و شبان || قصههای مثنوی مولوی
یک روز حضرت موسی از راهی میگذشت. در کنار راه صدای سوزناکی شنید. وقتی بر اثر صدا رفت در پشت تپه چوپان سادهدلی را دید که با خدای خود راز و نیاز میکند و میگوید: «ای خدای من، اگر بدانم کجا هستی خودم میآیم برایت خدمتکاری میکنم، موهای سرت را شانه میزنم
بخوانیدقصه آموزنده: حکم ناحق || قصههای مثنوی مولوی
یک پیرمرد کمبنیه و لاغراندام که خیلی رنجور بود پیش طبیبی رفت و گفت: «حالم خیلی بد است چارهای کن.» طبیب نبض او را گرفت و زبانش را معاینه کرد و پرسید: «دیشب چه خوردهای؟» گفت: «هیچ» پرسید: «صبحانه چه خوردهای؟» گفت: «هیچ».
بخوانیدقصه آموزنده: سلطان محمود و ایاز || قصههای مثنوی مولوی
سلطان محمود غلامی داشت که اسمش ایاز بود و این ایاز در نظر سلطان محمود خیلی عزیز بود. در زمانهای قدیم که بردهفروشی رواج داشت وقتی در جنگها از دشمن اسیر میگرفتند
بخوانیدقصه آموزنده: درس عملی (طوطی و بازرگان) || قصههای مثنوی مولوی
یک بازرگان بود و یک طوطی سخنگو داشت که در قفس گذاشته بود و طوطی با حرفهای خود، بازرگان را سرگرم میکرد. این بود تا زمانی که بازرگان قصد سفر کرد و میخواست به هندوستان برود.
بخوانید