یکی بود یکی نبود. در آغاز خدا بود و غیر از خدا هیچکس نبود. خدا فرشتگان را آفرید؛ و جهان را و زمین را آفرید؛ و فرشتگان خدا را پرستش میکردند و خدا بر روی زمین گیاهها و جانوران پدید آورد؛ و در زمین آدمی نبود.
بخوانیدMasonry Layout
قصه مصور کودکانه: عروسک مهربان || لولو، مترسک تنها
در وسط یک مزرعه، در میان گلهای گندم مترسکی به اسم «لولو» ایستاده بود. «لولو» صورتی ترسناک اما قلبی مهربان داشت. بزرگترین آرزوی او این بود که با پرندهها و حیوانات دوست شود.
بخوانیدقصه کودکانه: شرک || هیولای سبز مرداب و پرنسس فیونا
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود سرزمینی بود که پادشاه و ملکه اش پس از سالها انتظار، صاحب دختری شدند. پرنسس روز به روز بزرگتر و زیباتر میشد.
بخوانیدداستان علمی تخیلی کودکان: سفرهای علمی || پرواز درون حبابها و چرخۀ آب
وندا سطل را به دست آرنولد داد و او را بهطرف دستشویی دخترها که نزدیکتر بود، برد تا کمی آب بیاورند. آرنولد باعجله درپوش لاستیکی دستشویی را گذاشت و شیر آب را باز کرد و گفت: «زود باش وندا! نمیخواهم کسی مرا اینجا ببیند.»
بخوانیدقصهی خیالی کودکانه: سفر به سرزمین ابرها || در سرزمین پریان
یک روز که تام و خواهرش «هالی» در باغ بازی میکردند یکی از دندانهای تام افتاد. هالی گفت: «مواظب باش این دندان را گم نکنی، آن را توی یک لیوان آب بگذار تا پری دندانها بیاید و آن را با خود ببرد.»
بخوانیدقصهی کودکانه روسی: پسری که بزغاله شد || آلِنوشکا و ایوانوشکا
روزی بود، روزگاری بود. در یک جای خیلی دور، پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردند. آنها یک دختر زیبا و یک پسر کوچک داشتند. از شانس بد آنها، پیرمرد و پیرزن از دنیا رفتند و خواهر و برادر تنها ماندند.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: ملافه های خاله خرسه || با صدای مریم نشیبا
پاییز به جنگل آمده بود و همه جا غلغله بود. خاله خرسه هم باید همه ی کارهایش را انجام می داد تا به خواب زمستانی برود. او خیلی تمیز بود و باید همه ی ملافه هایش را می شست.
بخوانیدقصه کودکانه کارتونی: گنج های درون غار
روزی روزگاری در جزیره ای در اقیانوس آرام، دو تا دوست به اسم کسپر و فالکی زندگی می کردند. اونها با هم زندگی می کردند و از ماهیگیری پول به دست می آوردند...
بخوانیدداستان کودکانه: سفرهای گالیور || یک غول در سرزمین آدم کوچولوها
سالها پیش پزشک جوانی بود به نام گالیور. او پزشک مخصوص یک کشتی بود. روزی از روزها، وقتی گالیور سوار کشتی، به وسط دریا رفته بود، دریا توفانی شد. هرلحظه که میگذشت، توفان و رعدوبرق شدیدتر میشد، ناگهان موج بلندی آمد و کشتی را به زیر آب برد.
بخوانیدقصه رویایی کودکانه: جشن عروسی پریان
در یک روز گرم و آفتابی، سارا عروسکهایش را برداشت و به جنگل رفت تا کمی بازی کند و توتفرنگی جمع کند. در آنجا زیر درختی نشست؛ اما وقتی میخواست با عروسکهایش بازی کند احساس کرد کسی دارد به او نگاه میکند.
بخوانید