ابتدا شرکتکنندگان در این بازی دستهای یکدیگر را گرفته و حلقهای را تشکیل میدهند، یکی از بازیکنان که غالباً از همه بزرگتر است نقش استاد را بازی میکند.
بخوانیدMasonry Layout
قصههای شیخ عطار: خوشبخت و بدبخت | دولت و جامعه چقدر مسئول هستند؟
روزی بود، روزگاری بود. یک روز انوشیروان با همراهان به شکار میرفتند. در صحرای دور از آبادی به ویرانهای رسیدند. انوشیروان با اسب بهطرف ویرانه راند تا بداند که آنجا چگونه جایی بوده و چرا ویران شده
بخوانیدقصههای شیخ عطار: سنگ آسیاب || زمانه را چو نکو بنگری همه پند است
روزی بود، روزگاری بود. شیخ ابوسعید، درویشی بود دانادل و معروف که در نیشابور خانقاهی داشت و شاگرد و مرید بسیار داشت. یک روز شیخ با جمعی از دوستان از صحرا میگذشتند و به یک آسیاب رسیدند.
بخوانیدقصههای شیخ عطار: مار و مارگیر || سوء استفاده از نام و یاد خدا
روزی بود، روزگاری بود. یک مرد مارگیر بود که در گرفتن مار خیلی تجربه داشت و کارش این بود که میرفت دم سوراخ مار تله میگذاشت و معجونهای خوشبو در آن میگذاشت و افسونهای عجیبوغریب میخواند
بخوانیدقصههای شیخ عطار: لعنت بر شیطان || شیطان چقدر مسئول کار ماست؟
روزی بود، روزگاری بود. در زمان دانیال نبی یک روز مردی آمد پیش او و گفت: «ای دانیال امان از دست شیطان!» دانیال پرسید: «مگر شیطان چه کرده؟»
بخوانیدقصههای شیخ عطار: آب تازه، آب نو || مرغ همسایه غاز نیست؛ مرغ است
روزی بود، روزگاری بود. یک مرد سقا بود و کارش این بود که هرروز مشک خود را به دوش بیندازد و از سر چشمه برای مردم آب ببرد. یک جام کوچک هم همراه داشت که اگر در میان راه کسی آب خواست به مردم آب بدهد.
بخوانیدقصههای شیخ عطار: گدای عاشق || عشق، جنون نیست! هوشیاری است!
روزی بود، روزگاری بود. در یکی از شهرها دختر حاکم شهر از همۀ دختران زیباتر بود. معلوم است که با این ترتیب در میان جوانان شهر، دختر حاکم خواستار زیاد داشت و بعضی هم خود را عاشق او میدانستند.
بخوانیدقصههای شیخ عطار: دیوانۀ نی سوار || شأن خود را حفظ کنیم
روزی بود، روزگاری بود. یک روز مردم دیدند یک نفر بر یک نی بلند سوار شده، با یک دستش نی را گرفته و با دست دیگرش یک شلاق و مانند کسی که سوار بر اسب باشد در میدانِ بازی میدود و بر میجهد و فرو میجهد و میخندد
بخوانیدقصههای شیخ عطار: پند کلاه نمدی || این هم بگذرد …
روزی بود، روزگاری بود. در آن زمان، حاکم نیشابور دلش میخواست که بتواند آرام و مهربان باشد ولی نمیتوانست. کمحوصله و آتشیمزاج بود.
بخوانیدقصههای شیخ عطار: کودک دانا || در جستجوی دختر شاه پریان
روزی بود، روزگاری بود. در زمان قدیم در هندوستان کودکی بود به نام «رامان» که خیلی باهوش و زیرک بود و دایم در فکر چیز یادگرفتن بود. رامان وقتیکه خیلی بچه بود دلش میخواست همهچیز را بفهمد
بخوانید