داستان کودک: یکی بود یکی نبود غیر از خدای بزرگ و مهربان هیچکس نبود. در گذشتههای نهچندان دور، دخترک کوچکی به نام مریم در کنار جنگلی سرسبز و خرم زندگی میکرد.
بخوانیدMasonry Layout
قصه کودکانه: فرانکلین در صحنه || کودکان و غلبه بر ترس
داستان کودک: فرانکلین میتواند اعداد را به ترتیب بشمارد. او نشانی خانهشان را میداند و نام شش شکل مختلف را از حفظ است؛ اما بعضی وقتها فراموشکار میشود.
بخوانیدداستان کودکانه: فیل کوچولو || آشنایی با زندگی فیل ها در طبیعت
داستان کودک: یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. توی دنیای بزرگ، در یکی از جنگلهای آفریقا، یک فیل کوچولو بود که با پدر و مادر و خواهرها و برادرهایش زندگی میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: دو بچهگربه کوچولو || تفاوت بچۀ باادب و بچۀ بیادب
داستان کودک: صبح بود. دو بچهگربۀ کوچولو منتظر صبحانهشان بودند. یکدفعه، بچهگربۀ سیاه با بداخلاقی گفت: من صبحانه، ماهی میخواهم! همین حالا هم میخواهم! راستش بچهگربۀ زرد هم دلش ماهی میخواست؛
بخوانیدقصه کودکانه: الاغ و بار نمک || تنبلی موقوف!
قصه کودک: عصر یک روز گرم تابستان بود. الاغی با چند کیسه پر از نمک، راه درازی را در یک کوهپایه در پیش داشت. خورشید همچنان گرم و سوزان بر الاغ و صاحبش میتابید.
بخوانیدداستان کودکانه: تبر طلایی || افسانهی چینی درباره راستگویی
افسانه چینی: یکی بود یکی نبود، روزی روزگاری پسر کوچکی به اسم «لی اکسیاسو» بود. وقتی او پنجساله بود، پدر و مادرش مردند و یتیم شد. لی پیش برادر و زنبرادرش رفت تا با آنها زندگی کند.
بخوانیدقصه خیالی پیتر پن و تینکربل || سفر به ناکجاآباد
قصه فانتزی نوجوانان: وسط شهر زیبای لندن، خانهای بود که در آن، خانوادۀ «دارلینگ» زندگی میکردند. وِندی و دو برادرش «جان» و «مایکل» اتاق مشترکی داشتند. شبی از شبها وقتیکه بچهها به خواب رفته بودند، پیتر پن و دوستش تینکربل بهطرف اتاق بچهها پرواز کردند.
بخوانیدشعرقصه خیالانگیز کودکان: پریا خونهشون کجاست؟
شعرقصه فانتزی کودکان: تو باغ سبز رنگارنگ خواهربرادری زرنگ یه خونه داشتن توی باغ که شب روشن بود با چراغ
بخوانیدقصه آموزنده کودک: مرد کشاورز و الاغ چموش | دهان مردم را نمیشود بست
قصه ازوپ برای کودکان: زمانی، کشاورزی در روستایی زندگی میکرد. این کشاورز، الاغ چموشی داشت که از دستش خیلی ناراحت بود. بهاینعلت تصمیم گرفت الاغ را بفروشد.
بخوانیدداستان کودکانه آموزنده: کی من را به خانه میبرد؟ || قصه دختر تنبل
قصه کودک: یکی بود یکی نبود. دختر کوچولویی بود که توی یک ده کوچک زندگی میکرد. این دختر کوچولو کمی تنبل بود. دلش میخواست همۀ کارش را دیگران بکنند. او حتی حوصله نداشت راه برود.
بخوانید