Masonry Layout

داستان کودکانه: زنبوری که خط‌های بیشتری می‌خواست || قصه شب

داستان کودکانه: زنبوری که خط‌های بیشتری می‌خواست || قصه شب 1

داستان کودک: بِرتی، زنبورعسل جوان و مغروری بود. هرروز صبح وقتی از خواب بیدار می‌شد، قطره‌ی شبنمی را پیدا می‌کرد تا خودش را در آن ببیند و از خودش تعریف کند. چیزی که خیلی باعث غرور او می‌شد، نوارهای سیاه روی بدنش بود.

بخوانید

داستان کودکانه: قلعه‌ای در آن‌سوی ابرها

داستان-کودکانه-قلعه‌ای-در-آن‌سوی-ابرها

داستان کودک: روزی روزگاری، در دهکده‌ای که در دامنه‌ی کوهستان قرار داشت، خانواده‌ای زندگی می‌کرد. روی قله‌ی کوه، قلعه‌ای به رنگ خاکستری و از جنس گرانیت قرار داشت. این قلعه همیشه زیر پوششی از ابر بود و به همین علت اسم آن را «قلعه‌ای در آن‌سوی ابرها» گذاشته بودند.

بخوانید

داستان کودکانه و آموزنده: مردی که زیاد نمی‌دانست || هانس ساده

داستان-کودک-مردی-که-زیاد-نمی-دانست.-قصه-هانس-ساده-لوح

داستان کودک: روزی روزگاری مرد جوان و ساده‌دلی زندگی می‌کرد. مرد جوان که هفت سال پیش یک نعل‌بند کار کرده بود، یک روز تصمیم گرفت به خانه برگردد. نعل‌بند برای این هفت سال کار، یک‌تکۀ بزرگ نقره به او داد و گفت: «این هم مزد تو!»

بخوانید