داستان آموزنده: روباه و لکلکی باهم دوست و دمساز شدند و گاهگاهی همدیگر را میدیدند و برای هم درد دل میکردند. روزی روباه به لکلک گفت: تو به خانۀ من هنوز پا نگذاشتهای. به این جهت میخواهم از تو دعوت کنم.
بخوانیدMasonry Layout
قصههای لافونتن: داستان آسیابان، پسرش و خرش
داستان آموزنده: مرد هنرمندی که دنبال دانش و یادگیری بود روزی به دوستش گفت: که تو در این جهان بیش از من تجربه داری و بیش از من از دانش و هنر بهره گرفتهای. خواهش میکنم به من پندی بیاموز.
بخوانیدقصههای لافونتن: قصۀ موش شهری و موش صحرائی
داستان آموزنده: یک روز موش شهری که در شهر زندگی میکرد و لانۀ او زیر خانۀ آدم پولداری بود از موش صحرائی که با او دوستی داشتن خواهش کرد که برای نهار به خانه او بیاید.
بخوانیدقصههای لافونتن: قصه خورجین || عیب خود ببین نه عیب دیگران!
داستان آموزنده: یک روز خدای آسمانها فرمان داد که هرکه نَفَس میکشد، چه دد و دام و چه انسان در بارگاه او حاضر شود و اگر از ریخت و اندازه و شکل صورت خود شکایتی دارد به خداوند بگوید تا آن عیب را از او دور کند!
بخوانیدقصههای لافونتن: قصه دو دزد و یک خر
داستان آموزنده: دو نفر دزد خری را دزدیدند و بر سر قسمت کردن آن باهم درافتادند. یکی گفت: آن را بفروشیم و دیگری میخواست آن را نگاه دارد.
بخوانیدداستان کودکانه دلهرهآور: درخت اسرارآمیز || قصه شب برای کودکان
داستان ترسناک کودک: وقتیکه تامی چشمهایش را بهآرامی باز کرد و از پنجرهی اتاقخوابش به بیرون نگاه کرد، دید یک درخت بلوط بسیار بزرگ در آنجا سبز شده که قبلاً آنجا نبود. چون اگر این درخت قبلاً آنجا بود، تامی آن را دیده بود
بخوانیدقصه مصوّر کودکانه: سفیدبرفی || قصه شب برای کودکان
داستان شب کودک: در یک زمستان سرد، یک ملکهی جوان، پنجره را باز کرده بود و کنار آن مشغول دوخت و دوز شد. وقتی سرش را بلند کرد تا برف را تماشا کند، ناگهان سوزن به انگشتش فرورفت و سه قطره خون، روی زمینِ پوشیده از برف چکید.
بخوانیدداستان کودکانه: دلقک غمگین || قصه شب برای کودکان
داستان کودک: بانگو، دلقکی بود که خیلی مشکل داشت. دلقکها معمولاً خوشحال و بامزه و خندان هستند، اما بانگو خیلی غمگین بود و هیچچیز نمیتوانست او را بخنداند.
بخوانیدداستان کودکانه: زنبوری که خطهای بیشتری میخواست || قصه شب
داستان کودک: بِرتی، زنبورعسل جوان و مغروری بود. هرروز صبح وقتی از خواب بیدار میشد، قطرهی شبنمی را پیدا میکرد تا خودش را در آن ببیند و از خودش تعریف کند. چیزی که خیلی باعث غرور او میشد، نوارهای سیاه روی بدنش بود.
بخوانیدداستان کودکانه: جاروی بدجنس || قصه شب برای کودکان
داستان کودک: پیشخدمت با خودش گفت: «وای! آشپزخانه پر شده از گردوغبار و آشغال!» او زن خانهداری بود. هیچوقت کمترین زبالهای را نمیپسندید. حتی از گردوخاک هم بدش میآمد.
بخوانید