داستان آموزنده: مردی با الاغ و سگش به ده خود میرفت. بار الاغ خوردنی بود و هر سه میخواستند زودتر به خانه برسند و خوراک سیری بخورند. در میان راه به دشتی رسیدند که سبز و خرم بود.
بخوانیدMasonry Layout
قصههای لافونتِن: داستان مار و سوهان || به خودت آسیب نزن!
داستان آموزنده: ساعتسازی دکانی داشت و در آن دکان ماری در سوراخی لانهای برای خود درست کرده بود. یکشب که ساعتسازی بسته بود مار که گرسنه بود و نتوانسته بود غذایی به دست آورد از سوراخ خود بیرون آمد
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان گربه و روباه || دانش کم چیز خطرناکی است!
داستان آموزنده: یک گربۀ بسیار زیرک با یک روباه فریبکار همراه شده بودند که به جایی به زیارت بروند. هردو غذای کافی خورده و معده خود را از مرغِ پخته و پنیر تازه پر کرده بودند.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان خرگوش و لاکپشت || آهسته و پیوسته برو!
قصه آموزنده: روزی لاکپشتی به خرگوشی رسید و به او گفت که حاضر است با او مسابقه دو بدهد! خرگوش خندید و گفت: مگر عقل از سرت پریده است!
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان شیر و گرگ و روباه || چاه نکن بهر کسی!
قصه آموزنده: شیری در بیشهای دچار بیماری شد. هم پیر شده بود و هم پایش درد میکرد. به هر سویی طبیب فرستاد تا بیماری او را درمان کنند. هرکس که چیزی میدانست پیشنهادی میکرد.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان عرابه و مگس || حکایت آدم های پرادعا
قصه آموزنده: عرابهای که شش اسب آن را میکشیدند دستهای از مسافرین را از جایی به جایی میبرد. در میان راه به تپهای رسیدند که شیب زیاد داشت و سنگلاخ بود و اسبها به دردسر افتادند.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان مرغ تخم طلایی || عاقبت حرص و طمع
قصه آموزنده: مردی بود که مرغی داشت که برای او روزی یک تخم طلا میگذاشت. آن مرد با این تخم طلایی زندگی خوبی داشت و هر چه میخواست به دست میآورد؛
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان کفشدوز و صراف || پول و خوشبختی
قصه آموزنده: جوان پینهدوزی خوشحال و شادمان هرروز به کار خود میپرداخت و با آواز خواندن و شور و شوق بسیار کفشهای مردم را تعمیر میکرد، واکس میزد و هرگز از کار خسته نمیشد.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان خرکچی و دو خرش || فایدۀ کمک و همکاری
قصه آموزنده: یک خَرَکچی دو خر داشت. بر پشت یکی از آنها نمک بار کرد و بر پشت دیگری اسفنج و برای فروش آنها رو به شهر نهاد. آن خری که بار نمک داشت بارش بسیار سنگین بود و بردن آن او را به دردسر انداخت.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان خرس و دو دوست شکارچی || از خیال تا عمل!
قصه آموزنده: دو شکارچی که باهم دوست بودند باهم قرار گذاشتند که به شکار خرس بروند. در راه به هم میگفتند در جنگل، پادشاه خرسها را شکار خواهیم کرد و پوست او را به قیمت گران میفروشیم
بخوانید