داستان آموزنده: زاغچهای در صحرا روی زمین پی دانه میگشت که شکم خود را سیر کند. ناگهان عقابی از آسمان فرود آمد و در نزدیکی زاغچه بر زمین نشست. زاغچه از دیدن عقاب بر خود لرزید
بخوانیدMasonry Layout
قصههای لافونتِن: داستان بلوط و کدو || کار خدا حساب دارد
داستان آموزنده: یک مرد دهاتی در راه به باغی رسید. خواست کمی بیاساید چشمش به بوتۀ کدویی افتاد که بر ساقۀ نازک آن کدویی بسیار بزرگ روییده بود.
بخوانیدقصههای لافونتِن: دربار شاه شیر || بر سر دوراهی!
داستان آموزنده: شیر که شاه جنگل بود روزی به فکر افتاد که ملت خود را بشناسد و خوب و بد آنها را دریابد. به این جهت فرمان داد وحوش جنگل به دربار او بیایند تا او از نزدیک آنها را آزمایش کند.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان خروس، گربه و بچه موش || درس دشمن شناسی
داستان آموزنده: بچه موشی که تازه از لانه بیرون آمده بود و دوروبر لانۀ خود گردش کرده بود هراسان به خانه برگشت و شتابزده برای مادر خود تعریف کرده گفت: ای مادر در گردش خود دو حیوان عجیب دیدم که هریک شکل غریبی داشت.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان شبکور و راسو || حزب باد
داستان آموزنده: یک روز موش کوری از دَم دَرِ خانۀ راسویی میگذشت. بی در زدن پا به درون لانه گذاشت. راسو که دشمن موش بود گفت: به چه جرئت به خانه من آمدی؟ مگر نمیدانی من دشمن موشانم؟
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان طاعون در جنگل || قضاوت زورگویان
داستان آموزنده: در جنگلی که حیوانهای وحشی زندگی میکردند بیماری طاعون پیدا شد. همۀ ساکنان جنگل از شیر تا موش بیمار شدند. گویا همه دچار خشم خدا شده بودند.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان روباه، میمون و دَدان دیگر || شرط مسئولیت
داستان آموزنده: شیری که پادشاه جنگل بود بیمار شد و پس از چندی درگذشت. ددان و حیوانات وحشی جنگل از مردن او غصه خوردند و چون بدون شاه نمیتوانستند جنگل را اداره کنند به فکر افتادند که برای خود شاهی برگزینند؛
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان خوک و بز و بره || جدال با سرنوشت
داستان آموزنده: پیلهوری دورهگرد یک گوسفند و یک بز و یک خوک را با گاری به شهر میبرد تا در بازار آنها را بفروشد. در راه خوک سروصدا میکرد و گاه زاری و ناله مینمود، گاهی حرف پوچ میزد.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان شکارچی و کبوتر || پاداش کمک به دیگران
داستان آموزنده: کبوتری کنار جوی آبی نشست و به آب نوشیدن پرداخت. ناگهان دید مورچهای در آب افتاده و هر چه میکوشد نمیتواند خود را از غرق شدن نجات بدهد. کبوتر بهشتاب برگ درختی را کنار مورچه به آب انداخت
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان شیر و موش || هرکسی را بهر کاری ساختند
داستان آموزنده: شیری در بیشهای میگذشت. ناگهان موشی از سوراخ خود بیرون آمد، چشمش به شیر افتاد. از ترس بر جای خود خشک شد؛ اما شیر از کشتن او درگذشت و راه خود را گرفت و رفت
بخوانید