داستان کودکانه: روزی روزگاری دو خرگوش، یکی باهوش و آنیکی بازیگوش از لانه بیرون آمدند. آنها میخواستند غذای خوشمزهای که همان هویج است پیدا کنند. خرگوش سیاه باهوش بود و خرگوش قهوهای بازیگوش.
بخوانیدMasonry Layout
قصه شب کودکانه: استکان کوچولو آب میخواست
داستان کودکانه: روزی از روزها یک استکان کوچولوی قشنگ توی آشپزخانه آمد. بعد نگاهی به اینوروآنور انداخت و رفت توی یک سینی. توی سینی یک لیوان بود و یک پارچ آب.
بخوانیدقصه شب کودکانه: نمک و چای شیرین || سر خود کاری نکنیم!
داستان کودکانه: روزی از روزها توی یک آشپزخانه، پیمانهی چای از توی ظرف چای بیرون پرید و سرگرم بازی و شادی شد. استکان که پر از چای گرم و آماده بود تا خانم خانه آن را شیرین کند
بخوانیدقصه کودکانه: مداد بازیگوش و کتاب نقاشی || حرفگوشکن باشیم
داستان کودکانه: روزی از روزها مدادی که در اتاق تنها بود با خودش گفت: «امروز باید نقاشی کنم، یک نقاشی قشنگ.» بعد پیش کتابی آمد و گفت: «سلام، من امروز میخواهم نقاشی کنم.»
بخوانیدقصه کودکانهی: کلاغ و شغال || خودستایی نکنیم!
داستان کودکانه: روزی روزگاری کلاغی بود که خیال میکرد از همهی کلاغها باهوشتر است. برای همین زیاد حرف میزد و همیشه از خودش تعریف میکرد.
بخوانیدقصههای لافونتِن: گاریچی و گاریِ بهگلمانده || از تو حرکت!
داستان آموزنده: در بیابانی پر از گِل و باران، در هوای سرد، گاریچی گاریِ پر از یونجۀ خود را پیش میراند و بهزحمت راهی برای اسب و گاری باز میکرد.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان سگ و سایهاش || عاقبت حرص و طمع
داستان آموزنده: سگ گرسنهای تکه استخوانی به دست آورد، آن را به دندان گرفت که بخورد. همچنان که میرفت گذارش به نهر پرآبی افتاد. ایستاد و در آب نگریست.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان مادهشیر و خرس || هرکه بد کند بد میبیند
داستان آموزنده: مادهشیری در جنگل، بچۀ خود را از دست داد. در دوری او آه و نالهاش به آسمانها رفت. شب و روز فریاد میکشید و زاری میکرد و مینالید و به آسمان و زمین بد میگفت و به همه نفرین میکرد
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان دو مرد و یک صدف || نتیجه دعوا و منازعه
داستان آموزنده: دو نفر که برای زیارت به شهری میرفتند در راه همسفر شدند و از کنار دریا بهسوی شهر زیارتی میگذشتند. در راه، نزدیک دریا، یک صدف پیدا کردند
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان خری که بت مقدس را میبرد || احترام واقعی
داستان آموزنده: بت مقدسی را که پیروان بسیار داشت بر پشت خری از جایی به جایی میبردند. خر از هرکجا میگذشت مردم بتپرست با دیدن بت به او کرنش کرده با احترام، کلاه از سر برمیداشتند
بخوانید