الاغی با بار نمک از رودخانهای میگذشت که ناگهان تعادل خود را از دست داد، به داخل آب سرنگون و بار نمکش در آب حل شد.
بخوانیدMasonry Layout
قصههای ازوپ: کُنَد همجنس باهم جنس پرواز || هر آدمی را از رفیقش بشناس
مردی که قصد خرید الاغ داشت، الاغی را به شرط امتحان خرید و حیوان را جلو آخور و میان الاغهای دیگر خود، رها کرد.
بخوانیدقصههای ازوپ: سگ در آخور || نه خود خورد، نه کس دهد
سگی که در آخور رفته بود، نه خودش میتوانست علوفه بخورد و نه به اسبی که آنجا بود، اجازۀ نزدیک شدن به آخور را میداد.
بخوانیدقصههای ازوپ: کارگر ناشی || تکلیف خودت و کارت را روشن کنید!
کارگری ناشی همچنان که پشم گوسفندی را میچید، پوست و گوشت او را هم میبرید.
بخوانیدقصههای ازوپ: خشم و غوغا، کاری از پیش نمیبرد || لاف زدن ممنوع!
شیری با الاغی شریک شدند و به شکار رفتند. وقتی به غاری رسیدند که تعدادی بز وحشی در آن بودند
بخوانیدقصههای ازوپ: هر کار بهوقت خویش نیکوست || به وقت کار، فقط کار!
بز جوانی که لنگلنگان در عقب گله حرکت میکرد، گرگی را در تعقیب خود دید. بز بهسوی گرگ برگشت و به او گفت: «خوب میدانم که مرا خواهی خورد؛
بخوانیدقصههای ازوپ: دوستان کهنه، دوستان نو || همه را به یک چشم ببین!
روزی چوپانی گلۀ خود را در چراگاهی میچراند که متوجه شد گروهی از بزهای وحشی به گلۀ او پیوستهاند و با بزهای او مشغول چرا هستند. چوپان، به هنگام غروب، بزهای وحشی را همراه گلۀ خود به غاری برد
بخوانیدقصههای ازوپ: چاهکن همیشه ته چاه است || راه بد به کسی نشان نده!
بزی و خری در مزرعهای روزگار میگذراندند. بز به خر -که همیشه غذای کافی در اختیار داشت- حسودیش شد و یک روز به او گفت: «زندگی تو مثل عذابی است که پایانی در آن به چشم نمیخورد.
بخوانیدقصههای ازوپ: دور از خطر || بزرگی و ثروت هم دردسر دارد!
دو قاطر با بارهایی سنگین همسفر بودند. یکی از آن دو، صندوقهایی پر از پول به دوش میکشید و دیگری کیسههایی پر از جو.
بخوانیدقصههای ازوپ: شکیبایی در برابر ترس | با نامهربانی ضعیفان مدارا کن
گاو نری که از دست شیری میگریخت، به غاری پناه برد، غار پناهگاه بزهای کوهی بود. بزها با دیدن گاو نر شروع به شاخ زدن به او کردند.
بخوانید