مورچۀ تشنهای که برای خوردن آب به جویباری نزدیک شده بود، به داخل آب افتاد و آب او را با خود برد.
بخوانیدMasonry Layout
قصههای ازوپ: چرا مورچه، دزد است؟ | رفتار در انسان نهادینه میشود
نخستین مورچه نیز چون آدمیزاد زندگی را آغاز کرد. او در آغاز کشاورزی بود که از کشت و کار خود رضایت نداشت و چشمش مدام دنبال دسترنج دیگران بود.
بخوانیدقصههای ازوپ: پاداشِ بداندیشی | خیراندیش باش تا در نیکی شریک باشی
زنبوران عسل از انسانها که خود را مالک عسل آنها میدانستند، ناراحت بودند. آنان نزد زئوس رفتند و از او خواستند قدرتی در نیش آنها بگذارد
بخوانیدقصههای ازوپ: بود و نبود | بعضی آدمها بودن و نبودنشان فرقی ندارد
پشهای بر شاخ گاو نری نشست. او پس از مدتی طولانی تصمیم گرفت از جایی که نشسته بود به جای دیگری برود؛
بخوانیدقصههای ازوپ: حریف شیر || دست بالای دست بسیار است!
پشهای به شیری گفت: «من از تو نمیترسم. از تو کاری برنمیآید که از من برنیاید. اگر جز این است بگو.
بخوانیدقصههای ازوپ: دلیل قانعکننده || از سرگذشت دیگران عبرت بگیر!
جیرجیرکی در میان شاخ و برگ درختی تناور جیرجیر میکرد و روباهی پایین درخت برای خوردن او نقشه میکشید.
بخوانیدقصههای ازوپ: به هیچکس به دیدۀ حقارت نگاه نکن || حریف را دستکم نگیر!
خرگوشی از دست عقابی میگریخت و به جستجوی کمک به هر سو نگاه میکرد. بااینهمه، تنها موجودی که دید، سوسکی بیابانی بود.
بخوانیدقصههای ازوپ: فرومایگان || نخود هر آشی نشو و دخالت بیجا نکن!
مدتها بود که نبردی سخت بین نهنگها و دلفینها درگرفته بود. یک روز ماهیِ ریزی خود را به سطح آب رساند و سعی کرد آنها را باهم آشتی بدهد؛
بخوانیدقصههای ازوپ: به عمل کار برآید || اول خودت را درست کن بعد بقیه را
خرچنگی به پسرش میگفت که کج راه نرود و خود را به سنگهای خیس نمالد.
بخوانیدقصههای ازوپ: آسیابان، پسرش و الاغشان || همه را نمیشود راضی کرد!
آسیابانی با پسر کوچک خود، الاغشان را به بازار مال فروشان میبردند تا آن را بفروشند. آن دو در میان راه به دخترانی که باهم میگفتند و میخندیدند، برخوردند.
بخوانید