ويلبر روی تخت پرید و کتاب مورد علاقه اش را باز کرد. نام کتاب، «عبور از دوران های گذشتۀ زمین» بود. ویلبر در حالی که کتاب را ورق می زد، به مطالعه دوران های مختلف زمین پرداخت و از میان شهرهای باستانی، عصر یخبندان و عصر پستانداران گذشت.
بخوانیدMasonry Layout
داستان تخیلی کودکان: آتلانتیس شهر اسرارآمیز زیر دریا
در یکی از روزهای گرم و کسلکنندۀ تابستانی، اسکروج مشغول خواندن مقالهای در روزنامۀ «شهر اردکها» بود. سه خواهرزادهاش در کنار او مشغول بازی بودند. ناگهان اسکروج فریادی کشید و توجه همه را جلب کرد.
بخوانیدداستان تخیلی کودکانه: امپراتوری گمشدهی آتلانتیس
«مایلو تاش» در آزمایشگاه موزهای کار میکرد. او استاد نقشهبرداری بود و نقشههای خیلی خوبی میکشید. همچنین زبان تمدنهای خیلی قدیمی و ازیادرفته را مطالعه میکرد؛ اما بزرگترین آرزوی مایلو پیدا کردن شهر گمشدهی آتلانتیس بود.
بخوانیدداستان کودکانه: پولهای روغنی || قاضیِ زرنگ و دزد
روزی روزگاری پسرکی با مادربزرگش در دهکده کوچکی زندگی میکرد. پدر و مادر پسرک سالها پیش مرده بودند و آنها زندگیشان را بهسختی میگذراندند. مادربزرگ شیرینیهای خوشمزهای میپخت.
بخوانیدداستان کودکانه: پولک نقرهای || انسان باید به قول خود عمل کند!
در زمانهای خیلی قدیم، پادشاهی در قصر بزرگی، با همسر خود زندگی میکرد. قصر پادشاه خیلی بزرگ بود و مثل جنگل، درختهای زیادی داشت. وسط این قصر، استخر خیلی بزرگی ساخته بودند.
بخوانیدقصه کودکانه: پو کوچولو و زنبورهای عسل || از خدا متشکرم!
بچهها میدانید پو کوچولوی داستان ما چه چیزی را در دنیا از همهچیز بیشتر دوست دارد؟ بله عسل!
بخوانیدقصه کودکانه: پو با ادب است، میگوید لطفاً || آموزش تشکر به کودکان
پو باادب بود. همیشه میگفت «لطفاً» (حتی موقعی که از زنبورها خواهش میکرد که به او عسل بدهند.)
بخوانیدداستان کودکانه: پسر سرخپوست و اسبش
یکی بود یکی نبود. سرخپوست کوچولویی بود که آرزو داشت یک اسب داشته باشد. ولی او اسب نداشت و مجبور بود پیاده راه برود. او میتوانست آواز بخواند، او میتوانست برقصد، اما او اسب نداشت.
بخوانیدداستان آموزنده کودکان: مثل پولاد باش پسرم! | آشنایی با صنعت فولاد
یادم میآید، خیلی خوب هم یادم میآید: آنوقتها که یک پسربچهی نهساله بودم، روزی، چیزی مرا دلگیر و غمگین کرد؛ و به گریه افتادم، سخت هم به گریه افتادم.
بخوانیدداستان کودکانه: ماهی پولک طلایی || قدر نعمتهای خدا را بدانیم!
در میان دریایی بزرگ، ماهی کوچکی زندگی میکرد که بالههای زرد و قشنگی داشت. پولکهای او در میان آب زلال مثل خورشید میدرخشید. ماهیهای دیگر به خاطر پولکهای قشنگش به او پولک طلائی میگفتند.
بخوانید