اوایل بهار بود. گلهای نرگس زرد به خورشید خیره میشدند و از گرمای آن لذت میبردند. آنها آرامآرام گلبرگهای طلایی خود را باز میکردند تا شیپورکهای زردشان با وزش نسیم به رقص درآیند.
بخوانیدMasonry Layout
داستان کودکانه: لوسی و درِ سبز || قصه شب برای کودکان
لوسیِ جنگیر، در یک خانهی معمولی، در خیابانی معمولی و در یک شهر معمولی زندگی میکرد. پشت خانهی لوسی یک حیاط معمولی، با گلهای معمولی و یک راه معمولی بود؛ اما در آخر راه، در انتهای حیاط، یک درخت بود که اصلاً معمولی نبود!
بخوانیدداستان کودکانه: جوجه اردک زشت || قصه شب برای کودکان
روزی روزگاری، اردکی بود که شش تا تخم گذاشته بود. یک روز داخل لانهاش را نگاه کرد. با تعجب دید در کنار شش تخم کوچولوی خودش، یک تخم دیگر هم هست که خیلی بزرگتر از بقیه است. اردک با خود گفت: «خیلی عجیبه!» و رفت و روی تخمها خوابید.
بخوانیدداستان کودکانه: تعطیلات خانم موشه || قصه شب برای کودکان
خانم موشه، پارسال خیلی گرفتار بود. وقتی تابستان داشت تمام میشد، مجبور بود برای ذخیرهی غذای زمستانش فندق، بادام و توت خشک جمع کند. بعد، اواخر زمستان، خانهی کوچکش را حسابی تمیز کرده بود؛
بخوانیدکتاب داستان کودکانه: پینگو از خانه فرار میکند
پینگو به بشقاب پر از غذای مقابلش خیره شده بود. او تازه مقداری شیرینی را مخفیانه خورده بود و احساس گرسنگی نمیکرد. مادرش با ناراحتی پرسید: «حالت خوب است، پینگو؟»
بخوانیدکتاب داستان کودکانه: هَری و دایناسورها به مدرسه میروند
امروز برای هَری، روز بزرگی است. او به یک مدرسۀ جدید میرود. هری خیلی هیجان دارد چون دوستش، چارلی هم به همان مدرسه میآید.
بخوانیدداستان تخیلی کودکان: ماجراهای لیلو و استیچ | موجود بیگانه در زمین
در سیارهای به نام «تورو» در سرزمینی به نام «گالاکتیک» (فدراسیون کهکشانی) دانشمندی به نام «جومبا جوکیبا» زندگی میکرد. او طی آزمایشی که ۶۲۶ نامیده میشد موجودی را خلق کرد که بسیار عجیب بود.
بخوانیدکتاب داستان کودکانه: خرس برادر || آوای طبیعت
سالها پیشازاین، وقتی برف و یخ زمین را پوشانده بود، پسری به نام «کِنای» به یک سفر جادویی رفت و دربارg علاقۀ برادرانه و علاقه به همۀ موجودات چیزهای جدیدی را آموخت. کِنای و اهالی روستایی که او در آن زندگی میکرد، اعتقاد داشتند که ارواح پدرانشان، در روشنایی آسمان شمال کشور زندگی میکنند.
بخوانیدداستان کودکانه: کتاب جنگل || موگلی و باگیرا در جنگل
روزی پلنگی به نام باگیرا برای شکار به جنگل رفته بود که ناگهان صدای گریۀ عجیبی را از سمت رودخانه شنید و رفت تا ببیند که صدا از کجاست. ناگهان پسربچهای را داخل سبدی دید که داشت گریه میکرد. با خودش گفت: اوه ...این بچۀ آدمیزاد است...
بخوانیدداستان پلیسی کودکانه: ماجراهای بتمن و رابین 2 || شهر یخی
آقای «یخبندان» پیشرفتهترین اسلحهی دنیا را ساخته بود: یک مسلسل یخی. او میخواست «گاتهام» را به یک شهر یخی تبدیل کند. وقتی فرمانده «گوردون» از نقشههای آقای یخبندان باخبر شد، پیام خفاشی برای قهرمانان ما فرستاد.
بخوانید