روزی روزگاری، پسری بود که به او «جان» میگفتند. جان به خاطر بیماری پدرش بسیار افسرده و غمگین بود. پدر جان در بستر بیماری افتاده بود و حالش روزبهروز وخیمتر میشد. در آن اتاق کوچک هیچکس بهجز آن دو نفر نبود.
بخوانیدMasonry Layout
قصه کودکانه: زیر درخت بید || یک داستان عاشقانه
در نزدیکی شهر «کجوج» چند باغ وجود دارد که تا ساحل رودخانه کوچکی که به دریا میریزد، کشیده شدهاند و تابستانها منظره دلفریبی پیدا میکنند. در آن نزدیکی پسر و دختری بودند که در همسایگی یکدیگر زندگی میکردند. اسم پسرک «کنود» بود و اسم دخترک «هانشن».
بخوانیدقصه کودکانه: کلاوس کوچک و کلاوس بزرگ
در دهکدهای دو مرد زندگی میکردند که هر دو یک اسم داشتند، اسم هر دو «کلاوس» بود. یکی از آنها چهار اسب داشت و دیگری فقط یک اسب. برای اینکه این دو نفر از هم تشخیص داده شوند، مردم به آن که چهار اسب داشت «کلاوس بزرگ» و به آن که فقط یک اسب داشت «کلاوس کوچک» میگفتند.
بخوانیدقصه کودکانه: پری دریایی ، نوشته: هانس کریستین اندرسن
در عمیقترین نقطه دریا، آنجا که آب نیلگون است و چون بلوری شفاف میدرخشد، قصر سلطان دریا قرار دارد. دیوارهای قصر از مرجان و در و پنجرهاش از کهربای زرد و سقف آن از صدف ساخته شده است. صدفی که با جریان آب باز و بسته میشود.
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی: سیب زهرآلود || زود قضاوت نکنید!
سلطانی به سر میبرد که طوطی بسیار زیبایی داشت و هر جا که میرفت آن طوطی را نیز با خود برده و در هر موردی با او مشورت میکرد. روزی سلطان مشغول صرف ناهار بود و طوطی زیبا نیز بر لبه پنجره نشسته و اطراف را تماشا میکرد که ناگهان طوطی دیگری پروازکنان داخل شده و کنار طوطی سلطان نشست.
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی: شیر و آب || جدایی مال حلال از حرام
تاجری دچار ورشکستگی شد و طلبکارها هر آنچه را که آن بختبرگشته داشت تصاحب نموده و به حراج گذاشتند. مرد بیچاره کاملاً به خاک سیاه نشسته بود و همسرش گفت: خوب است که دست به کار دیگری بزنی که لااقل نان روزانه ما را تهیه کنی.
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی: صومعه کبوتران || پاداش دعا و نیایش
چند قرن پیش، خان تاتار به سرزمین ارمنستان حمله کرد و همه را از دم تیغ گذرانید و وحشیگریهای فراوان نمود و مدتی بر سواحل دریاچه «سِوان» چادر زد و این جایی بود که صومعه «اوهان» قرار داشت.
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی: نظر شجاع || وانمود کن از چیزی نمی ترسی!
(نظر) نام مردی بود فقیر که با خواهرش در خانهای محقر زندگی میکرد. وی مردی تنبل و بیکار و آنچنان ترسو بود که از ترس اینکه مبادا کسی وی را به قتل برساند، از خانه خارج نمیشد و تمام روز دامن خواهرش را رها نمیکرد و بدون او جایی نمیرفت و به همین جهت بود که مردم او را نظر بزدل مینامیدند.
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی: اسب آتشین || در جستجوی خاک پاک
حاکمی سه پسر داشت و روزی بهسختی بیمار شد و فرزندان خود را فراخواند و گفت: - من دچار بیماری سختی شدهام که فقط یک راه علاج دارد و آن مالیدن مقداری خاک به زیر پاهایم از زمینی است که پای بشر به آنجا نرسیده باشد.
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی: جوانی که حکمران را دزدید || طعنه نزن!
جوانی به نام چیکو -برخلاف سایر جوانان- در هیچ کاری مهارت نداشت جز دزدی. وی روزی عموی خود را وادار کرد که همراه او به دزدی میوه بروند. وارد باغ همسایه شدند و در حینی که عمو از درخت هلو بالا رفته بود، چیکو طوری لباسهای عمویش را دزدید که خودش هم متوجه نشد.
بخوانید