Masonry Layout

قصه کودکانه: ماجراهای آقای پستچی || پستچی عکاس می‌شه

قصه کودکانه ماجراهای آقای پستچی پستچی عکاس می‌شه (14)

یک آگهی بزرگ روی دیوار اداره پست دهکده بود که خبر از مسابقۀ بزرگ عکاسی دهکده و جایزه‌های بزرگ می‌داد. شرکت در این مسابقه برای همه آزاد بود. خانم گالنیز به پستچی گفت: «تو چرا در این مسابقه شرکت نمی‌کنی؟»

بخوانید

قصه کودکانه: اَبرِ کوچولو بِبار!

قصه-کودکانه-اَبرِ-کوچولو-بِبار!

یکی بود یکی نبود. در آسمان قشنگ و آبی یک دهکدة سرسبز و زیبا، ابرهای سفید و مهربانی زندگی می‌کردند. آن‌ها آن‌قدر مردمان خوب و زحمتکش دهکده را دوست داشتند که هر وقت لازم بود می‌باریدند و مزارع آن‌ها را سیراب می‌کردند.

بخوانید

قصه کودکانه: هلوی خوشمزه

قصه-کودکانه-هلوی-خوشمزه

در باغچۀ کوچک و قشنگی روی یک درخت چنار بلند، گنجشک‌های زیادی لانه داشتند. هرروز صبح وقتی خورشید خانم، سرحال و شاداب به آسمان برمی‌گشت و همه‌جا را روشن می‌کرد، گنجشک‌ها با سروصدا از لانه‌هایشان بیرون می‌آمدند

بخوانید