دخترِ کوچولو و مهربانی بود به اسم شادی که خیلی دلش میخواست به همه کمک کند. یک روز مامان شادی برایش قصهای خواند. قصهی دختر کوچولویی که به یک پرنده که بالش زخمی شده بود کمک میکند و از او مراقبت میکند تا اینکه پرنده حالش خوب میشود و دوباره میتواند پرواز کند.
بخوانیدMasonry Layout
قصه کودکانه: دهکدهای که مردم آن هیچوقت باهم دعوا نمیکنند
يك روز گربهی وحشی به دیدن کالولو خرگوشه رفت و به او گفت: «نزديك لانهی من يك دهکده وجود دارد که مردم آن هیچوقت باهم دعوا نمیکنند.» کالولو گفت: «نه خير؛ هیچ دهکدهای وجود ندارد که مردم آن باهم دعوا نکنند.»
بخوانیدقصه کودکانه پرنسس زیبا || یک قصه عاشقانه فانتزی
روزی بود، روزگاری بود و پرنسس خیلی زیبایی بود که چشمهای درخشان و موهای سیاه بلندی داشت. پدر این پرنسس، ثروتمندترین حکمران جهان بود و چون تنها همين یك فرزند را داشت بالاخره تمام ثروت او روزی به دخترش میرسید.
بخوانیدقصه کودکانه گهوارهی لالهها || پاداش خوبی و مهربانی
زمانی پیرزنی بود که در کلبهای تنها زندگی میکرد. او باغ کوچکی داشت و در آن، گلهای سرخ، ميخك، سبزیهای خوردنی و کاهو میکاشت؛ اما پیرزن بیشتر از همه به گلهای لالهای علاقه داشت که به باغ او زیبایی خاصی میبخشیدند و او هم حسابی از آنها پذیرائی میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: جوان سادهلوح || آدم عاقل مشورت می کند
روز گاری مرد جوانی به نام «جان» با مادر پیرش در دهکدهای زندگی میکرد. او جوانی قویهیکل و خوشقلب بود. ولی در سادهلوحی نظیر نداشت. بهزحمت میتوانست مرغهای مادرش را بشمارد و اگر يك تومان داشت و سی شاهی آن را خرج میکرد بقیه را نمیتوانست بشمارد.
بخوانیدقصه کودکانه: شش نفر و يك خانه || هرکسی را بهر کاری ساختند…
روزی روزگاری یک کوزهی گلی، يك کلوچه، يك شلغم، يك مگس، يك پوست باقلا و يك سوزن دورهم جمع شدند تا در يك خانه زندگی کنند. کوزهی گلی اینطور کارها را میان آنها تقسیم کرد و گفت: «کلوچه باید آب بیاورد، شلغم به گاو شیری رسیدگی کند...
بخوانیدقصه کودکانه پیرزن و ببر || یک دست صدا نداره!
يك روز صبح زود پیرزنی که خانهاش را جارو میکرد يك سکهی مسی پیدا کرد. پیرزن، کوزهای را که تویش برنج میریخت نگاه کرد؛ نصفش، از برنج پر بود و او سکه را هم توی آن انداخت.
بخوانیدقصه کودکانه: جانورهای ترسو || بی دلیل نترسیم!
در روزگاران قدیم شش خرگوش در جنگلی زندگی میکردند که در ساحل دریاچهای قرار داشت. يك روزِ آفتابی، از بالای يك درخت بزرگ، نارگیل درشتی تو دریاچه افتاد و «تالاپ» صدا کرد. چون خرگوشها نمیدانستند صدا مال چیست یکدفعه ترسان و لرزان پا به فرار گذاشتند.
بخوانیدقصه کودکانه: انگشتر برنجی || ماجراهای فانتزی
زمانی در کشوری امیری زندگی میکرد که قصرش وسط باغ وسیعی قرار داشت، اگرچه باغبانهای زیادی در آن باغ کار میکردند، در آن نه گلی سبز میشد و نه درخت میوهای و حتی علف و سبزی هم در آنجا به چشم نمیخورد.
بخوانیدقصه کودکانه: جواهر و قورباغه || باادب باشیم
روزگاری پیرزنی زندگی میکرد که دو دختر داشت. دختر بزرگتر آنقدر ازلحاظ قیافه و اخلاق شبیه مادرش بود که مردم بعضی مواقع او را با مادرش عوضی میگرفتند. این مادر و دختر آنقدر بداخلاق و پرافاده بودند که هیچکس با آنها سلام و علیکی نداشت.
بخوانید