زنبور شیطان و کوچولویی بود به اسم «ویز ویزی». یک روز صبح خیلی زود ویز ویزی کوزهی کوچولویش را برداشت و رفت میان دشت تا عسل جمع کند و با خودش به کندو بیاورد.
بخوانیدMasonry Layout
قصه کودکانه: جوجه طلایی || به حقوق حیوانات احترام بگذاریم
حمید کوچولو آن روز خیلی خوشحال بود. چون پدرش جوجهی کوچک و طلاییرنگ قشنگی برایش آورده بود. حمید جوجه را در دستهایش گرفت و آهسته به پرهای نرمش دست کشید.
بخوانیدقصه کودکانه: پستچی شهر مهربانی || نامه ای به یک نامه رسان
زیر آسمان آبی قصهها، شهر کوچکی بود، قشنگِ قشنگ و پر از خانههای رنگارنگ. توی این خانهها مردمانی زندگی میکردند خوب و مهربان. یکی از این مردمانِ خیلی خوب آقای پستچی بود که همه او را خیلیخیلی دوست داشتند.
بخوانیدقصه کودکانه: کی در زمستان خواب بود؟ || خواب زمستانی خاله خرسه
در یک روز قشنگ بهاری، قطرهی شبنمی از روی برگ گل سرخ افتاد روی دماغ پروانه خانم و او را از خواب بیدار کرد. پروانه خانم چشمان قشنگش را که باز کرد دید ایوای خدا جان، بهار شده! خوشحال و خندان بالهای رنگارنگش را تکان داد و رفت به خانهی خالهخرسه و تق و تق و تق در زده. ولی هیچکس در را باز نکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: تمام چیزهای بد روزی به آخر میرسند
يك روز كالولو خرگوشه مقداری اسباب و اثاثیه مثل تبر، پارچه و خیلی چیزهای دیگر برداشت تا به دهات دیگر برود و بفروشد و در ضمن، پسرش را هم با خودش برد که در حمل اثاثیه و اسباب به او کمک کند. آنها اول به دهکدهی کفتار رسیدند.
بخوانیدقصه کودکانه: چطور کالولو خرگوشه کدخدای دهکده شد
روزگاری تمام حیوانات در يك دهکده زندگی میکردند. يك روز دربارهی اینکه چه کسی باید کدخدا بشود بین آنها دعوا شد. دعوا کنندهها عبارت بودند از فیل، شیر، کفتار و کالولوی پیر.
بخوانیدقصه کودکانه: پتویی برای کالولو خرگوشه
همهی ما میدانیم پتو قطعه پارچهی کلفتی است که برای گرم شدن، آن را مثل لحاف روی خودمان میاندازیم. در افریقا پتو را از پوست نوعی درخت درست میکنند. مردم، پوست این درخت را میکنند و آن را آنقدر میکوبند تا نرم شود.
بخوانیدقصه کودکانه: مار کوچولوی تنها || دوستی و مهربانی چقدر خوبه!
روزی روزگاری، زیر تختهسنگ بزرگی، مار کوچولویی با مادرش زندگی میکرد. هرروز صبح مادرِ مار کوچولو برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون میرفت و شب برمیگشت. مار کوچولو مجبور بود تنهای تنها توی لانه تاریکشان بماند و منتظر برگشتن مادرش شود.
بخوانیدقصه کودکانه: روشنترین خانه دنیا || میمون کوچولو و خورشید
میمون کوچولویی بود که دلش میخواست خورشید خانم شبها بیاید و خانهاش را روشن کند. برای همین هم هرروز میرفت و روی تپهای که خورشید از پشت آن بیرون میآمد مینشست و با خورشید حرف میزد...
بخوانیدقصه کودکانه: درخت کاج || هرچیز که خوار آید، یک روز به کار آید!
در جنگلی بزرگ و زیبا، درختان بسیار زیادی وجود داشتند. درخت هلو، درخت انار، درخت آلبالو و درخت گیلاس. همهی این درختان، در بهار شکوفه میدادند و پرگل و زیبا میشدند و در تابستان با میوههای آبدار و خوشمزهشان، باعث خوشحالی حیوانات جنگل میشدند. فقط درخت کاج بود که میوه و شکوفهای نداشت.
بخوانید