گنجشک خانوم روی تخمهایش نشسته بود و منتظر بود تا جوجههایش از تخم بیرون بیایند. یک روز یک گنجشک تپل سر از تخم بیرون آورد. گنجشکک میخواست تنها به جنگل برود و بازی کند؛ اما مادرش قبول نکرد ...
بخوانیدMasonry Layout
ماجرای خانواده رابینسون: خانواده دکتر ارنست در جزیره ناشناخته | جلد 53 کتابهای طلایی
... بعد کشتی ما به صخرهای خورد. شدت برخورد کشتی با صخره طوری بود که انگار کشتی میخواست تکهتکه شود. آب به داخل کشتی هجوم آورد. وقتیکه کشتی به صخره خورد من با زن و پسرهایم در اتاقمان بودم. صدا مثل خنجری در بدن من فرورفت. فریاد زدم: «نابود شدیم!»
بخوانیدقصه کودکانه: پسرک و عکس کوچولو | جای عکس توی قاب عکسه!
روزی از روزها پسر کوچولویی توی اتاق هرچه گشت یکی از عکسهایش را پیدا نکرد. او پیشازاین دو تا عکس قشنگ با دایی و بابا انداخته بود. عکسی را که با بابا انداخته بود توی یک قاب قشنگ چوبی گذاشته بودند؛ ولی عکسی را که با دایی انداخته بود نمیدانست کجاست...
بخوانیدقصه کودکانه: آبنبات سفید و مگسها || حجاب داشتن به نفع خودته!
روزی از روزها توی یک ظرف شیرینیخوری، آبنباتها باهم میگفتند و میخندیدند. آبنبات زرد گفت: «همه، آبنبات زرد دوست دارند.» آبنبات قرمز گفت: «نه، بچهها آبنبات قرمز دوست دارند.» آبنبات سفید گفت: «من که میگویم بچهها آبنبات سفید را بیشتر دوست دارند. حالا اگر باور نمیکنید، از توی کاغذهایمان بیرون بیاییم.»
بخوانیدقصه کودکانه: مورچهها و دانهی گندم | تنبلی خیلی زشته!
در یکی از روزهای گرم تابستان دو مورچه از لانهشان بیرون آمدند. برای چی؟ برای آنکه دانهای پیدا کنند و برای خوردن به لانه بیاورند. از همان اول که مورچهها راه افتادند. یکی از آنها تنبلی کرد و گفت: «این دیگر چهکاری است؟ چرا ما باید توی این گرما دنبال غذا برویم؟ نمیشود صبر کرد وقتی هوا خوب خنک شد برویم؟»
بخوانیدقصه کودکانه: گردوهای کلاغ | حرص و طمع کار خوبی نیست.
کلاغی بود که گردو را خیلی دوست میداشت. طوری که جانش بود و گردو و اگر کسی اسم گردو را میآورد آب از دهان او سرازیر میشد. این کلاغ همیشه با خودش میگفت: «میشود من یک روز لانهام را پر از گردو کنم، آنقدر که دیگر جایی برای خودم هم نباشد؟»
بخوانیدداستان تام سایر: پسر ماجراجو | نوشته: مارک تواین | جلد 52 کتابهای طلایی
پیرزن جلو خانه ایستاده بود و فریاد میزد: «تام! نمیدانم این بچه کجا رفته است؟ های تام!» جوابی نیامد. پیرزن رفت کنار در خانه که باز بود؛ اما از تام نشانی نبود. پیرزن صدایش را بلندتر کرد: «آهای - تام!» صدای آهستهای از پشت سر به گوشش رسید و او درست بهموقع سرش را برگرداند و پسربچهای را که میخواست فرار کند، گرفت
بخوانیدگرگ دریا: داستانی از دریاهای دور | نوشته: جک لندن | جلد 51 از مجموعه کتابهای طلایی
صبح زودِ روزی از روزهای ماه ژانویه بود. مه غلیظی خلیج سانفرانسیسکو را پوشانده بود. یک کشتی کوچک به نام «مارتینِز» در خلیج میگذشت. هَمفری وان ویدن، منتقد ادبی که در عرشهی کشتی ایستاده بود و مسافرها را تماشا میکرد به همسفرش گفت: «نه، هیچ جای نگرانی نیست. ناخدا کاملاً به شرایط جوی و اوضاعواحوال دریا آشناست.»
بخوانیدقصههای ملا نصرالدین | جلد 50 از مجموعه کتابهای طلایی
صدای هاش و هون زیادی در اطراف ملانصرالدین -که در بازار الاغ فروشان ایستاده بود- به گوش میرسید. الاغ فروشان دوروبر ملا را گرفته بودند و غوغای عجیبی به راه انداخته بودند. هریک از آنها از روی رقابت به ملا میگفت: «در همهی دنیا الاغی به خوبی الاغ من پیدا نمیشود! واقعاً عجب مال خوبی است!»
بخوانیدهاکلبری فین: یک رمان پرماجرا به زبان ساده و کوتاه || جلد 49 از مجموعه کتابهای طلایی
باید کتاب «تام سایر» را بخوانید تا مرا بشناسید. اگر هم آن را نخواندهاید، حتماً بخوانید. هرچند که آقای مارک تواین آن کتاب را به نام تام اسم گذاشته، اما من هم در بیشتر ماجراهای آن کتاب شرکت دارم. این تام سایر پسر بازیگوش و ماجراجویی است که پیش خالهی پیرش زندگی میکند. در کتاب تام سایر، بعد از یکمشت ماجرای جورواجور، یک روز من و تام به هوس افتادیم که گنج پیدا کنیم.
بخوانید